سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

بابا صبح فرمودن امروز حاج آقا دعوت کردن برای روضه مادرشون فاطمه زهرا(س)... امروز ظاهراً روز آخر روضه بود.

نزدیکای ظهر بود رسیدیم. همون دم درب منزلشون . توی کوچه. روو زمین نشستم. آخه اگه می خواستم برم توو, باید خیلی وقتما از دست میدادم تا یه جایی برای نشستن پیدا کنم. من همینجووریشم دیر رسیده بودم. روحانی بزرگواری که مشغول سخنرانی بودن نکته های بروز و مشکلات فکری خانواده ها رو مطرح می کردن...

The first day of Muharram

گذشت و جلسه روضه ختم شد. یعنی دعای ختم جلسه رو هم خوندن....

راستش خیلی وا رفتم که قسمتی من از این روضه چقدر کم بودس......

بابا فرمودن نه بمونین. حاج آقا خودشون هم منبر میرن.هنوز حدیث کسا رو نخوندن. یوخده دلم قوت گرفت. رفتیم توو.نماز جماعت اقامه شد و حاج آقا رفتن بالای منبر و کلام رو شروع کردن. من زیر درخت توت نشسته بودم. 120 بار امن یجیب المضطر اذا دعاه و ...  ..از مضطرها گفتن( از مضطری که میان کوچه مادرش رو زدن- از مضطری که کودک شیش ماهش رو روو دست پدرش زدن- مضطری که با چوب رووی لبهای پدرش میزدن...).....

حج آقا اون روز خیلی چیزا بهم یاد دادن, گوشزد کردن, تذکر دادن, یادآوریم کردن,....... آ دستی آخرم آرووم بشم گفتن بچه حواست جمع باشه شرمنده خانوم فاطمه زهرا(س) نشیاااااا. حواسد جمع باشه. به هرحال بعدی صدوبیست سال تشریف بردی اون دنیا رووودبشه دست به دامان خانوم بشی. دست به دامان فرزندانشون بشی.......... حواسد جمع باشه برا کی کار میکنی.خدای ناکرده جلو هرکس آ ناکسی خَم نشده باشی. 


صبحانه رو خورده بودم و داشتم به صدایی که شب قبل از اشعار بزرگواری که بعد از نماز مغرب و عشاء _اشعارِی که خودش  در وصفِ فرماندهان لشکر 27 محمدرسول الله گفته بود رو می خوند_ رو ضبط کرده بودم گوش می دادم و توی محیط پادگان می چرخیدم. ( لابلای تانکها... پایگاهها و جایگاههای راهنمای زائران... ایستگاههای بخوربخورِ صلواتی...)...

حاج همت
حاج همت 
شیرِ میدانِ نبرد
روی دشمن از حراسش گشته زَرد
ای قلم با طبع ِ من پرواز کن
نکته از رزمنده ای آغاز کن
همنواشو با دِل دریادلان
بر کویر دل ببار ای آسمان
هویِ یاران این صدای ساز کیست؟
سرخوش از هوو گشته ام، این آواز ِ کیست؟
عاشقان این هوو، صدای باد نیست
این صدای تیشه ی فرهاد نیست
این طنین گام یک نام آورست
از بلاجویان فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد
بر دلان، با رفتنش زنجیر زد
عاقبت جام شهادت سر کشید
با ارادت سمتِ جانان پر کشید
گویم از دلهای دریایی سخن
آمد از محسنِ وزوایی سخن
می رباید گوی سبقت از رغیب
با کرامت یارِ گردان حبیب
راه را گم کرده در فتح المبین
با همه همرزم های راستین
دستهایش را به سوی حق دراز
 می زند چنگ توسل از نیاز
دامن زهرا و دست عاشقان
اینچنین بگشوده باید راهشاندوکوهه
یک گل از باغ شهادت چیده ام
در وصیت نامه ی او دیده ام
با خدای خود روایت می کند
عشق را با خون حکایت می کند
تا ز سلمان می رسد بر گوشِ من
از حسینِ قجه ای می گویم سخن
می سرایم عاشقانه دهر را
جاده ی اهواز - خرمشهر را
حاج احمد را پیام فتح داد
تا آخرین قطره ز خون کرد اجتهاد
در حصار ِ سخت دشمن مانده است
راه دشمن را در آن هنگام بست
نام ثار الله دائم بر جبین
جان فدا‍، بر عظم ِ آن فتح المبین
..................................................................
حاج احد....


لحظه ها طلایی بودن. پر از انرژی. نفس میکشیدم آ جونی تازه میگرفتم. نیمیدونم چرا اینقده وقت زود گذشت آ یهو سرما از روو زمین برداشتم گفتند وخیزین تا بریم . وخیزین. وخیزین...
دل کندن از اون حسینیه اصلاً کاری من نبود . برای همین دل از اونجا نکندم. دلما گذاشتم آ اومدم.  نمیشد قدم برداریم......... نمیتونستم. نشستم روی خاک. کنار جاده. خلاصه نمیدونم چقدر طول کشید ، من بودم آ همه ی اون سردارانی که حضور پاکشونا  اونجا احساس میکردم آ خدا . لحظه به لحظه گذشت  آ چی چی خوش گذشت. جادون خالی . شیرین تر از عسل.
نشسته بودم برا خودم که دو تا اتوبوس از راه رسید آ فرمودن که وخیزیند این اتوبوسا برای بروبچا فلان دانشگاه آوردن ولی خببببب حالا شوماوا که عقب افتادین. طوری نیس. بیاین وسطی اتوبوس جادون میدیم. منم که ثابقه کفی اتوبوس نیشستنم بیشتر از روو صندلی اتوبوس نیشسنمس، جِسَم بالا.(جسم=پریدم)
ساعت نزیکا 2 بود که رسیدم به خابگاه. اون شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود. حاج همت دمت گرم. 
صبح قبل از اذانی صبح توو حسینیه بودیم. یه عطری توی حسینیه میومد. نه اینکه فکر کنی عطر زده بودندا....... نه منظورم اینس که هوا خیلی تمیز آ پاک بود.
اینجا دوکوهه بود. نماز جماعتاشم حالا هوای خودشا داشت.

 بعد از نماز اومدم بیرون از حسینیه. توو فضای پادگان دوکوهه. هندزفریا گوشیما گذاشته بودم توو گوشم آ با هم دعا آل یاسین میخوندیم. لحظها دلچسب بود. بازم میگم جاهمگیدون خالی . به یادی خیلیادون بودم. تا اونجا که مخم جا داشت. به یکی دوتا از بروبچایی که نیومده بودندم زنگ زدم . آخه دلم میخواست یوخده این شیرینیا قسمت کنم با رفیق رفقا . دلم نمی یومد تنها خوری کنم. تلفن زدم آ تا زبونم توان داشت وصف حال و هوا میکردم.  

خب ..............حلال کنین .

اگر بار گران بودیم رفتیم . فعلا شاید برای یک هفته رفع زحمت کنم . شایدم برای همیشه. دوستان خلاصه ببخشند. رفتیم که بریم حلال کنین اگه زیادی رفتم روو اعصابدون یا زیادی خندوندمدون. یا زیادی حرفاما کشش دادم . یا زیادی... 

راستی. خیلی التماسی دعا.


وقتی برگشتیم . هنوز به مدرسه(محل اسکان) نرسیده ماشین نگه داشت. جناب کیانی فرمودن پیاده بشین . می خوایم بریم بازار، برای خرید.
یه سری از هنرمندان با کشیدن هورا  احساساتی خودشونا ابراز فرمودن . من و دو سه تا بروبچا با دهنایی باز احساسی نداشتیم که ابراز کنیم. گفتیم میشه ما توی اتوبوس بمونیم تا بچه ها خریدشون رو بکنن؟ فرمودن : نوچ. بازارش بزرگس آ طول می کشد .
پیاده شدیم. بنده با خانواده ی بزرگوار جناب ژیانپور و جناب حاج آقا سلیمی همراه شدم. ظاهراً حاج آقا هم هیچ خوشش نیومده بود. ولی .اوخی چند قدمی از بروبچ فاصله نگرفته بودیم که جناب کیانی با موبایلی حج آقا تماس گرفتن که شوما کوجا رفتین؟ من می خوام یک سری از خانم ها رو همراه شوما بفرستم برای خرید و شوما همراهشون باشین .......
خلاصه من آ مداح بزرگ(محمد ژیانپور) آ خانم و آقای ژیانپور رفتیم پی کاری خودمون. بیشتر بحثهای اجتماعی و فرهنگی می کردیم . واردی بازارهام نمی شدیم . فقط یه جا دنبالی بستنی فروشی می گشتیم که من چشمم افتاد به یه فروشگاه لوازم آرایشی که یک کارتون بیرونی مغازه ش گذاشته بود که پری اسپری های خوشبو کننده بود . دونه ای 100 تومن . به خانم ژیانپور گفتم بزار یکی میگیریم باهم . این چند روز اینقده می زنیم تا تموم شد. 50 تومن شوما 50 تومن هم بنده. یک اسپری 1000 تومنیم  برای آشپزخونه ی خونه خودمون خریدم- خوشبو بود. الباقی وقتمونم بیخودی چرخیدیم تا به زمانی مقرر برسیم آ بشد راهمونا بکشیم بریم محل اسکان. دیگه دمی غروب بود. نماز جماعت توی حیاطی مدرسه برپا شد. خانمها طبقه ی بالا بودن. بروبچا داشتن می رفتن بالا که من وایسادم آ جنایب سردار نصیری رو که داشت جیم میشد رو صدا کردم( مونده بودم که چرا این سردار همراه ما هست ولی در طول این چند روز یک کلمه برامون از خاطراتش نگفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همیشه ساکت یه گوشه ناظر ماجراوا بودس- یوخدم کفری شده بودم از دستش که آخه جناب سردار کمتون میاد یوخده ماوارم آدم حساب کنین؟؟؟؟؟)
عرض کردم: جناب سردار شما مگه دوران دفاع مقدس تووی جبهه ها نبودین؟
با یه مکثی فرمودن : چطور؟
دوباره عرض کردم: مگه نبودین؟
فرمودن: بودم. چطور مگه؟
عرض کردم: پس چرا در طول این چند روز یک کلمه هم برامون از اتفاقاتی که شاهدش بودین..... خاطراتی که با رزمندگان و شهدا و ... داشتین برامون نگفتین ؟ ما اومدیم که حرفای شما و امثالی شوما را بشنویم. اون وخت حقس که شوما بینی ما باشیند آ هیچی نگین؟؟؟؟؟؟؟ این حقس؟؟؟؟
فرمودن: من قرار نبودس اینجا حرفی بزنم. سردار اصفهانی که برادون راوی آوردن . هر جا هم کسی نبوده خودشون تعریف کردن.
( آقا منا می گوی....... کفری شده بودم دلم می خواس یک دادی جانانه بکشم سرش که آخه آقای مثلاً سردار د همینکارا را می کنین که ما از همه چیز و همه جا عقبیم آ خبر نداریم......... د آخه همین سکوتهای بی معنی شوما وا باعثی خیلی چیزا میشد...... ولی بعد با خودم گفتم بی خیال . اولاً ایشون سردار هستن و احترامشون واجب. دوماً این سردار آدم بشو نیست . این اخلاقش عوض بشو نیست . به جهنم . به درک . ) 
خلاصه با یه آتیش شعله کشیده در لحن کلامم عرض کردم: بله ممنون یادم نبود که تا بقیه هستن از شوما خواهش نکنم. ببخشین که وقتتون رو تلف کردم. 
اینجا از اون جاوایی بود که مصداقی جمله ی ( فریاد من در سکوت است ) میشد.
رفتیم بالا . هنوز نشسته و ننشسته خبر رسید که آماده بشین می خواهیم برای شام بریم کنار دریاچه ی زریوار. بروبچ هنرمندمونم که .
آ منی امُل مونده بودم که آخه ... شام کنار دریاچه زریوار؟؟؟؟؟؟ مطمعنن خوش می گذره . ولی مگه من اومده بودم برای گردش و تفریح. د مگه من .......د آخه من اصلاً دلم نمی خواست محیط آ حال و هوای سفرم عوضی عوض بشد. د چرا این آقای کیانی اینطوریسسسسسسسس. د آخه خدایا به کی بگم؟؟؟؟؟؟
دراز به دراز کنار دیوار خسبیدم. بروبچا رفتن. خانم دهقان که مشکل کمر داشت( آخه یه نی نی چند ماهه در راه داشت) هم بود. خانم کیانی اومد تذکر داد که پس پاشو تا بریم. محکم عرضه داشتم . من . نِ می یام.
بنده خدا پرسید : پس شام چی؟
با همون عصبانیت و البته با لبخند عرض کردم: هیچ تمایلی به صرفه غذا در چنین جای زیبایی رو ندارم. شما ناراحت نباشین . من سیرم.
آقا اینا رفتن. من بعد که مطمعن شدم اینا رفتن . بلند شدم آ یوخده راه رفتم آ دوری خودم چرخیدم آ شروع کردم به بلند بلند نقد و بررسی اردوی هنرمندان به غرب کشور ...... آ تا تونستم ایرادی بنی اسرائیلی بشش گرفتم آ لیچار باری خودم کردم که آخه آدمی بی عقل چیزید بود؟ چیزید بود که با اینا همسفر شدی؟ 
خیری سرشون اومدن راهیان نور. یا راهیان تور؟ اومدن راهی بازار آ دریاچه زریوار آ .......اینا شدن. خلاصه بگم . اینقده گفتم که این بنده خدا خانم دهقان حوصله ش از دستم سر رفت آ یوخده یوخده نصیحتم کرد بلکی آروم بشم.
........هیییییییییییی روزگار