سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

ساعت 9 آ نیم بود که دایی عباس اومد دنبال دختری آباجیش. خب ماها که رفیقمونا تنها نمی زاشتیم که .......
خلاصله همگی با ماشینی شاسی بلندی حج آقا راه افتادیم سمتی موزه ی جنگ آ شهدای خرمشهر .
موزش یوخده فسقلی بود.

ورودی موزه چندتا تابلو نقاشی بود تا شوما را به عنوانی بازدیدکننده اولی کار یوخده بیاره تووحال آ هوای روزای اولی جنگ آ جبهه. بعد یوخده یوخده , غرفه ها می رفت توو خطی معرفی شهدای بزرگی که توو ایامی آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیدند آ بعد از اون دیوارا پر می شد از عکسی شهدایی که اهلی خودی خرمشهر بودن, کنارشم عکسایی از محیط آ محله های خرمشهر (حینی جنگ آ بعدی جنگ) .... یه مقایسه ای بود بین خونین شهر آ خرمشهر....
الباقیم غرفه غرفه شده بود , برا یادآوری آذکری اسامی بعضی از شهدای بزرگی که توو آزادسازی خرمشهر شهید شده بودن ... سعی کرده بودن من آ امثالی من که میومدن توو موزه را بکشونند توو یه برشی از تاریخی ثبت شده ی ایران که آدماش همه سرباز گمنام امام زمان خودشون بودن.
یاد ایامی که وقتی یه دستت هدیه راهی خدا می شد, بازم با اون دستی باقی موندد بلند میشدی به سمتی جبهه های حق علیه باطل ...
یاد ایامی که بلدزرچی خاکریز می زد...
یاد ایامی که آدما چنان انسی با خاک میگیرن , تا یه راهی به مراتبی قرب الهی پیدا کنند...
این بروبچای فرهنگیمونم که ماشالله از سوالاتشون. من نیمیدونم یعنی اینا واقعا نیمی دونستن ایران چیطوری در عینی حالی که توو تحریم بود با عراقی که همه ی ابرقدرتهای نظامی جهان پشتیبانش بودن جنگید؟؟
یعنی اینا نیمیدونستن ایران تسلیحاتی جنگیشا از کوجا میاورد؟
یعنی اینا نیمیدونستن فرمانده های نظامی ایران کوجا دوره ی نظامی دیده بودن؟
یعنی اینا نیمیدونستن بسیج آ سپاه چیطوری فرماندهی می شد؟
یعنی اینا نیمیدونستن عملیاتهای موفق ایران کودوما بودس؟
یعنی اینا نیمیدونستن یه عملیات ممکنس چندمرحله باشه؟
یعنی اینا نیمیدونستن تخریبچیا کارشون چی چی بودس؟
یعنی اینا نیمیدونستن.....

.....توو این حال آ هواداشتیم سیر میکردیم که یه دسته مستندساز که انگاری مالی شبکه سومی تلوزیون بودن, دوربین آ میکرفن به دست اومدن جلو . از اونطرفم که سمیه آ زینب سادات از خدا خواسته رفتن جلو جهت علیک السلام گفتن به سلامی که اونا میخواستن بدن.
بامزه بود قیافای جدی این دوتا رفیقی سخنرانمون. ما اینطرف به خنده بودیم آ اینا اونطرف در عمق سخنوری...


شبی جمعه را نفهمیدم چیطوری از دستش دادم. نفهمیدم چه وقتی چشام روو هم افتاد آ شبی جمعه م از دست رفت.
چشاما که وا کردم , دیگه داشت اذونی صبح را میگفت. صبح شده بود. صبحی جمعه.
جمعه....
صبحی جمعه را سعی کردم با خودی خدا آ آقام خلوت کنم. خیلی وقت بود منتظری چنین لحظاتی بودم. هرچند ...........هرچند لذت چنین لحظاتی به لذت لحظات خلوت در میدان شلمچه آ طلائیه آ فکه آ .........دوکوهه نیمیشه.        نیمیشه.

یادش بخیر دوکوهه ... زیر لب زمزمه میکردم:
ای دوکوهه تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده گاه یاران خمینی شد.
و حال چه میکنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل عرض و سما بودو آن نجواهای عاشقانه.
دوکوهه میدوانم که چقدر دلتنگی . میدانم که دلت می خواهد بازهم خود را به حبل دعاهای شهدا بیاویزی و با نمازشان تا عرش اعلا بالا روی.
میدانم که چه می کشیدوکوهه. عمر تو هزارها سال است , شایدهم میلیونها سال. اما از آن روز که انسان بر این خاک زیسته آیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهدا کسی را می شناسی که بهتر از شهدای ما , خدا را عبادت کرده باشد؟؟؟!!!
پر شده از می بلا
بار دگر سبوی من
آنکه خدا شناس شد
زیر ستم نمی رود
نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
آیه ی مصباح الهدی ، راز سفینة النجات


آقاجون دلم نیمیخواد لحظاتم به حاشیه ها گرفتار بشه. آقاجونم خودت کمکم کن تا لحظاتم با ارزش طی بشن. آخه آقاجون شوما که میدونین من یه بچه اصفانیم. این لحظاتا که مفتی به دستشون نیاوردم که مفتی از دستشون بدم. حالا دُرسس اینا باعث شدن یوخده اخمام برد توو هم .ولی نیمیزارم به همین مفتی از دستشون بدم. این لحظات برام بسیار ارزشمندند. اصفانی جماعت برای داروندارش کلی ارزش قائلس.

با آقام . با صاحب امرم. با امامم. با گل نرگس. با آرزوی فاطمه . با مهدی موعودم(عج)........حرفاما زدم. دردهای بزرگ دلم رو گفتم. زخمهای نو آ کهنه ی دلم رو براش شرح دادم. آ ازش فقط مرحم خواستم. طلب درمان کردم.

من اینجا دسترسی به رادیو آ تلویزیونم نداشتم ....از داری دنیا خیلی عقب بودم , فقط خدا خیرشون بده بروبچا را که از روو اس-ام-اس آ اینترنتی موبایلما(خدا به داد برسد وقتی قبضی موبایلم برسد به دستم) آ وبلاگهای بروبچا از اتفاقاتی بحرین آ الباقی کشورا باخبر شده بودم   ...   

خفتگان در استتار حرفها !!
کبکهای سر به زیرِ برفها
!!
ای جهان و ای جهاندارانِ غرب
!!
صهیونیستیهایِ رذل و بت پرست
!!
زیر دستانِ زمان جرج بوش
!!
ای شغالانِ به ظاهر چکمه پوش
!!
این حدیث غم از اینجا ساز شد
جنگ ، از گور شما آغاز شد
این خیال خام دشمن بود، نه؟؟
بر سرش چون قصدِ ماندن بود، نه؟؟
..........  

       یا فارس الحجاز ادرکنی

آقاجان اینا دارن بی حساب جولون میدن...........

خبی اینجا اینس که اونقده اتاق داره که هرکسی دلش خواست میره توو یه اتاق آ توو ساعتای خلوت. مثلی ساعتای قبلی صبحانه, برا خودش خلوتگاهی میسازه. بعضی وقتا اگه راه بیوفتی توو راه رو آ دری اتاقا را تک تک باز کنی. توو یکیش پروانه داره قرآن میخونه, توو یکیش الهه دست به آسمون بردس آ با تسبیحش ذکر میگه, توو یکیش زینب سادات اقامه نماز کرده, توو یکیش سمیه یا دست به دعاس یا داره با مدیر پروژش ذکر مباحثه!!!  میکنه, توو یکیش......... فقط وسطی کار یادم میاد میشه از حالتای عارفانه ای اینا آروم عکس گرفت آ رد شد. گوشی همرامس بالا میارمش آ آروم قبل از اینکه حواسشون پرت بشه یه ثبتی لحظه ی عارفانه ازشون میکنم.

راست میگه صفورا عکسای باحالی دارم از بعضیاشون....... امسال از بروببچ ثبت لحظه ها کردم. البته تمامشا بشون دادم. همینجا گفته باشم . کسی پیشی من عکس نداره. همشا دادم به خوددون. شوما بچه تهرونیا میتونین با هم مبادله عکس کنین. کسی برای گرفتنی عکس سراغی من نیاد  حتی شوما شمسی جان!


شاید یکی دو ساعتی خوابیدم آ دیگه از ساعتی 4 بیدار بودم.
خب
اینم از مزایای آب و هوای اینجاس. اگه توو خونمون دمی آفتاب زدن به زور صدامون میکنن تا پاشیم آ دمی آفتاب نمازمونا بوخونیم....... اینجا قبلی اذون بیداریم. بیداری آ یه حال آ هوایی داری محشر. وضو میگیری آ منتظری تا صدا اذونی صبح, روحدا جلا بدد.. خدایی صفایی داره...
خلاصه الباقیشم بیدار بودیم تا بلاخره صدای بیدار باشی الباقی دوستانم به صدا در اومد آ تازه سفره ی صبحانه رسید. آ چی چی چسبید .نون آ کره آ مربا .

چایم به زور خوردیم تا بلکی مزه ی این کره از توو دهنمون پاک بشه (همیشه حالم از مزه کره به هم میخورده ولی چیکار کنم .. جلو این رفقا زیادیم نیمیشه وای آ ووی کرد)
داشتم چایی رو میخوردم که شنیدم بروبچ اتاقی همسایه میخوان برن آقا گاوه رو ببینن.....گفتم :آقا گاوه؟؟؟؟ گفتن : آره. عرض کردم:قضیه ش چی چیس؟ میخوان قربونیش کنن؟  فرمودن: بله . این گاو رو خریدن . میخوان قربونی کنن آ گوشتش خوراکی این مدتی باشه که اینجا هستیم.

با گوشیم راه افتادم دنبالشون.دنبالی همسران مسئولین : خانومی آقای اسدی آ خانومی آقای راسی آ خانومی آقای گلبابا آ خانومی آقای مقبلی .........

راستش , خیلی وقت بود گاوی را از این نزدیکی ندیده بودم. اولش کلی ازش عکس گرفتم. آگاوه را بستنش به درخت آ آبش دادن. دست آ پاشا محکم بستن آ خوابوندنش روو زمین. خیلی طول کشید تا همگیشون جمع شدن. قصابشون که چاقوو را گرفت به دست رفتم جلو تا از جریانی کشتنی آقا گاوه فیلم بگیرم. تا حالا قربونی کردنی گوسفندم ندیده بودم. فقط یه بار اونم توو بچگی قربونی کردنی یه خروس را دیده بودم.

 

 می خواستم حتما ببینم و البته ازش فیلم داشته باشم. باید می دیدم . چون.....
چون شاید دیگه برام پیش نمیومد که چنین صحنه ای رو ببینم(می دونستم وحشتناکس آ برام سنگین. ولی باید می دیدم).
چون زیادیم نازک نارنجی بار اومدنم یه جاهایی باعث شکسته شدنی آدم میشه.
چون باید می ایستادم آ جوون کندنی یه حیوون رو میدیدم .... برای اینکه ... بزار بقیه ی حرفامو اینجا برات نزنم. بزار نگم دیدم که... فقط میگم چطور شاهد صحنه ای واقعی بودم. حداقل برای یه حیون.
4دست وپای این حیوونی عظیم جثه آ این وجودی با برکتا بسته بودند آ روو زمین , به پهلو خوابونده بودن . آقاگاوه به اون عظمت, هیچ کاری ازش بر نمی یومد. گاوی که وقتی رووپا بود , همه ی این حضراتی آقایونی که به راحتی دورتادورش قدم میزنن, با ترس آ لرز بهش نزدیک می شدند. حالا دست آ پا بسته به پهلو  افتاده بودآ فقط گه گاهی یه تکونی می خورد آ گردنی می کشید آ به زور سرک میکشید تا بیبینه اطرافش چه خبرس. -- سخت ترین حالتی که یه موجودی زنده میتونه به خودش بیبینه---

اومدم عقب تا اینکه گفتن قصاب اومدس آ می خواد ذبحش کنه. مردی عربی که ظاهراً صاحبی خونه بود هم بالاسرش نیشسته بود آ الله اکبر می گفت.
بسم الله گفتن آ با چاقویی که به نظر می یومد برای ذبحی چنین گردنی یوخده کوچیکس شاهرگشا بریدن. حیوونی زبون بسته , گردنشا شکستن آ شاهرگشا بریدن آ صبر کردن همه ی خونش بقله بیرون. آ جوون بکنه......اونقدر دست آ پا زد تا کاملاً جون کند آ من ایستادم تا ببینم..... 
ببینم لرزشی چشمای اونی که دست آ پاشا بستن آ خوابوندنش روو زمین آ حالا دیگه بعدی نیم ساعت, فهمیده کوجا چه خبرس .
بیبینم لرزشی چشماشا وقتی یه تکونی به خودش میدد آ یه نیم خیزی بلند میشه تا اطرافشا رسد کنه.
بشنوم صدای شکستن گردنش رو وقتی میکشن تا گردنش آماده برای بریدن بشه.
بیبینم جون کندنی حیون رو لحظه ای که شاهرگش بریده میشه آ خون با فشار سرتاپای قصابش رو پر میکنه.
بیبینم دست آ پا زدن آقا گاوه رو لحظه ی جوون کندنش.
بیبینم شاهرگی که دیگه بریده شده........
آره باید می ایستادم تا این صحنه ها رو ببینم ...... ایستادم آ دیدم .
ولی آخرش. اون زمانی که دیگه تکونی نمی خورد. دیگه تموم کرده بود . دستم دیگه افتاد . داشتم بالا می آوردم . فقط سعی کردم اونقدر رووپا بایستم تا برسم به ساختمان خودمون. رفتم یه کنجی را گیر آوردم آ فقط زار زدم. دیگه حال خودم رو نمی فهمیدم... نمی دونم چقدر ولی کمی طول کشید تا از جا بلند شم... کمی طول کشید.

ظهر جیگرش رو کباب کرده بودن , آورده بودن برای نهار.....


بروبچا فرهنگی مشغولی تنظیم دکوری نمایشگاهی ارائه ی محصولات فرهنگیشون بودن. شمسیم که مشغولی تکمیلی پروژه ش شده بود , پروژه ای که قفل شده بود یا به قولی خودش جن رفته بود توش.
شام حدودی ساعتی یازده و نیم با آشپزاش رسید. آخه میدونین, آشپزی مجموعه هنوز تشریفشونا نیاورده بودن, برا همین خانومهای متاهل به صورتی دسته جمعی هنرنمایی کردن آ سری ما منت گذاشتن تا بلکی ما بعدی دو روز رنگ آ بوو یه غذایی که آشپز پخته باشه, به مشاممون بخورد. شکر. جادون خالی سبزی پلو با کوکو سبزی به همراهی تنی ماهی. مامانی ابوالفضل آ مامانی زینب کوچولو آ مامان آ خاله ی آقا معراج بودن. دستشون طلا.

بعدی شام هرکسی رفت به یه نحوی توو حس آ حالی خودش. شمسی آ مهدیه که شام ندیده رفتن به عالمی خواب. زینب آ سمیه هم که بعد از یکسری فعالیتهای فرهنگی آ تبلیغاتی. پروانه هم که بعد از کلی سین جین کردنی من , بنده خدا میخواست بدونه این بچه اصفانی که تونسته قاتی اینا بیاد جنوب , تازه اونم به عنوانی خادم............. حالا اصلا کی هست؟ چیکارس؟ چندکلاس درس خوندس؟ مالی کوجاس؟ اگه اصفانیس پس چرا لهجه نداره؟ چند تا داداش آ آباجی داره؟ چندسالشونس؟ ..... (منم که یه بچه سرآساده آ بی زبون , پسی این بچه سرآزبون داری کردی تهرونی ورر نیمیومدم که) تخلیه اطلاعاتیم که فرمودن رضایت دادن آ رفتن بخسبند.
. من اما تازه انگاه اولی خلوت کردنم بود با خودم.
آخه نمیشد اولین شب حضورما توو چنین سرزمینی به همین راحتی از دست بدم...
خرمشهر.......داغ جاموندن از دوکوهه............

ای دوکوهه بهترین یارت کجاست   بوذر و سلمان وعمارت کجاست
خاطراتی داری از فتح المبین   از رشادتهای سرداران دین

لحظه ی پرواز یاران را بگو   نم نم و رگبار باران را بگو
از خداجویان عشق و عاشقی   از کریمی،از چراغی، صالحی

حاج همت . حاج همت ،شیرِ میدان نبرد  روی دشمن از حراسش گشته زرد                
پای دل جز ، با مراد او نرفت  نام لشکر خود نهاده بیست و هفت
ای قلم با طبع من پرواز کن  نکته از رزمنده ای آغاز کن           
همنوا شو با دل دریادلان  بر کویر دل ببار ای آسمان       
عاشقان این هو صدای باد نیست  این صدای تیشه ی فرهاد نیست        
این طنین نام یک نام آور است  کز بلاجویانِ فتح و خیبر است         
بوسه بر پایش هزاران تیر زد 
بر دلان با رفتنش زنجیر زد            
عاقبت جام شهادت سرکشید  با ارادت سمت جانان پرکشید. ...    

شعر از احد لیلاوی


بعدی نمازم داشتم با خودی خدا حرفاما میزدم که سمیه اومد وسطی حرفام....... که پاکروان میخوام برم توو شهر برا خرید, شوما چیزی لازم نداری؟ میخوایی چیزی برا شوما بخرم؟
عرض کردم خدمتشون که نه عزیزم. دستت طلا. بنده اصولا خودم برا خودم میرم خرید. چون ممکنس بیش از اونی که الآن توو ذهنمس لازم داشته باشم. پس بهترس خودم همرادون بیام برا خرید.

سمیه ظاهراً نمازی عصرشا هنوز نخونده بود. رفتم لباس عوض کردم آ آماده ی رفتن شدم دیدم .خیررررررررررررر این بانوی مکرمه هنوززز بارگاهی ملکوتیا ول نکردن آ هنوز مشغولی نماز هستن. رفتم یوخده پهلو شمسی آ مهدیه نشستم . بندگانی خدا خسته آ کوفته نشسته بودن سری لب تاپ آ به یه پرژه ای ور می رفتن تا بلکی راه بیوفته.

مهدیه از خودش آ کامپیوتری توو خونه شون میگفت که به سنی 8سالگی حضورشا در کنارش حس کردس. اینکه فقط 8سالش بودس وقتی با بچه ی داییش بازی علائدین میکردن. بچه ی داییش دکمه ی کنترل رو میگرفته و مهدیه دکمه ی اسپیس...........
شمسی هم از بازی های کامپیوتری میگفت که با داداشی کوچیکش پاش میشستن. آ از بچه خواهرش که وقتی به باباش میگه بابا برام از اینا , از این لب تاب ها برام بخر. باباشم لبی مانیتورشا براش تابوندس آ گفدس دختری عزیزم بیا اینم که لبش میتابه. اینکه ما داریم هم لب تابس. ........
خب دیگه نیشسن پا حرفی رفقا گه گاهی اطلاعات عمومی آدما بالا میبره.قلب
ماشالله. نمازی جعفری طیاری سمیه که تموم شد با هم راه افتادیم بریم برای خرید. اولین بار بود میرفتیم توو شهر . دست خالی بودیم فقط با کیف پ.لامون راه افتاده بودیم. به بازار که رسیدیم فقط توو ذهنم چیزایی رو که لازم داشتم مرور میکردم.

توو مسیر یوخده خرید کردیم...
دو عدد پودر رخت شوویی خریدیم......1100 تومن
دو عدد سه راهی ...........1000 تومن
دو پاکت شربت پرتقال.......2000 تومن
یک شیشه آبلیمو...........
یک کیلو شکر .................1000 تومن
دو کیلو پرتقال .................3000 تومن
دو عدد ساقه طلایی.........1000 تومن
یک عدد رنی پرتقال ..........500 تومن
یک عدد لیوان...................3000 تومن
دو لیتر بستنی کاکائویی و یک لیتر وانیلی....3000 تومن

دستم داشت میشکست. انگشتام سیاه شده بود. حالا خبس سمیه بنده خدا همراهم بود. با این حال انگشتام داشت میشکست. اگه انگشتام جا داشت, دستمال کاغذی آ دمپای پلاستیکی آ مایع ظرفشویی آ دستکش ظرفشویی آ ... هم میخریدم.

تا رسیدیم اذانی مغرب شده بود آ بروبچ رفته بودن بارگاهی ملکوتی خداوند جهت به جا آوردن نماز, که دیگه ما بستنی ها رو باز کردیم آ توو لیوانهای یکبار مصرف تقسیمش کردیم. چسبید. بدکی نبود . بعد از دو روز طی طریق , از اصفهان به تهران آ از تهروون به خرمشهر.

جادوون خالی.


پلاک , • نظر

چهارشنبه صبح بود ..................

بدونه اینکه مسجدجامع خرمشهر را زیارت کنم برگشتم , اصفهان.

بدونه اینکه سلامی بدم به بروبچه های دوکوهه.... فکه..... فتح المبین.... شرهانی...

امسال از خیلی جاها محروم بودم .

ولی شکر ......شکر که خیلی نکته ها رو دیدم . لمس کردم. چشیدم.

شکر

امسال قاتی خادم الشهدا رفته بودم ببینم چیکار میکنن.امسال جنوب برام سنگین تر بود. نکته برای درک کردن بسیار داشت. اکسیژن برای ذخیره کردن هم ...

 

حوض جلوی در ورودی حسینیه ی حاج همت


پلاک , • نظر

بسم الله.

طلاییه

سلام آ عرضی ادب. خبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ من الآنی الآن توو کوپه دومی قطار وری بروبچای خادمی شهدا نیشسم آ دارم برادوون استارتی این سفرنامه را مینویسم. ایشالله قرارس تا آخری تعطیلاتا خرمشهر یا دوکوهه یا شلمچه آ .... باشم.
دوشنبه 24/12/89 ساعتی ده آ نیمی شب بود که رفتم سری موبایلم,دیدم آآآآآآآ محبی علی کلی تلفن کشم کردس,به محضی اینکه تماس حاصل شد .....خانوم کلی سرم داد آ بیداد کردس که پس کوجای آباجی؟؟؟ بعدی احوال پرسی پرسیدس: میتونی فردا بیای تهران؟ گفتم: هان؟؟؟؟ چی چی؟؟؟؟ برا چی چی؟؟؟
خلاصه کلام اینکه قرارشد خودما بزارم تهران آ پاشنه کفشما ورکشم بالا تا با بروبچای بسیجی تهران بزررررررررگ بریم خادمی شهدا بشیم.بلیطی اتوبوس برا ساعتی شیشی صبحی روزی سه شنبه بود. تا سه ی نصفی شب کاراما جور کردم آساکی سفرا بستم آ آماده ی سفر شدم. ساعتی پنج آ نیم از خونه زدم بیرون آ خودما سری ساعت رسوندم ترمینال.
ساعتی شیش آ نیم اتوبوس راه افتاد سمتی تهران. من که از همون اولی راه خوابم برد آ متوجه نشدم ولی همسفریام زودتر از من فهمیدن که راننده اتوبوسمون یه خانومس. جلل خالق.
خیلی برام باحال بود که راننده اتوبوسمون خانوم جلالی بود. که از اصفان تا قم راننده ی اتوبوس ما بود. از اون زنایی بود که یه تنه شصداتا مردا حریفند . خب تاحالا توو تلویزیون آ توو گزارشا دیده بودم ولی حالا خودمون زیارتشون کریدیم.
یا علی.
ساعت 11:48 بود که توو گیتی ورودی محضری شریفی شمسی خانوم آ مهدیه خانوم سلام و عرض ادب کردم . آ یوخده وقت بعدش خانوم نادی آ بعدشم بانوانی مکرمه ی تبلیغات(زینب سادات آ پروانه خانوم آ سمیه بانو) را زیارت کردیم آ دم دمای سوار شدنم حچ خانوم ملکی را تونستم زیارتشون کنم(عجب حچ خانومی بودااااااا از اون باحالاش. تعریفیس این حچ خانوم)
ساعتی 13:15 قطار بالاخره راه افتاد و ما بسم الله را گفتیم.

 

بسم الله  

امسال سفرنامه ی جنوبما برای زخمهای پلاکها می نویسم. با عنوان خادمان زخمها.
خادم

1: شکر خدا                       2:نیت
3: اولین خرید مایحتاج           4:شام اول
5: آقا گاوه                         6:مشاور خانواده
7:صبح جمعه                      8:موزه جنگ
9: غروب شلمچه                10:لیگ برتر
11: اروند                          12:عجب
13:شهید حسن عزیزی        14: هفت سین
15:تحویل سال نود              16:اولین روز.اولین ساعات  
17:                                 18:سلام بر دانیال نبی
19: چهل هزار تومن             20:بچه مشهدیای مظلوم
21:حلال کنین                    22:پذیرایی
23:بچه ایرونی                    24:هرکی دلش گرفته و 
25:.خانوم مدیر کجاین؟         26:اولین نمازی شب 
27:خودت مراقب باش           28:.........

التماسی دعا.


تمام وقت نشسته بودم در پناه سایه دیوارهای مسجدی که اونجا ساخته بودن آ فقط ناظر راهی شدن زائران و راهیان نور بودم. الهی همچین دردی قسمت کسی نشه.
اینکه مشتاق باشی .اینکه بند بند وجودد مشتاقی رفتن باشه.....ولی
ولی نتونی . توان رفتن نداشته باشی..........
درد عظیمیه. ناتوانی رو چشیدن.
بغض داشت خفم میکرد. نیشسه بودم آ آبخوردنی بروبچایی را که از راه میرسیدن آ برا خوردنی آبی خنک یاحسیناشون بلند میشد نیگاه میکردم.

سخت بود . سخت بود که آروم آ راحت بیشینم یه گوشه ........آ ........

 


ظهر بود. ظهری جمعه
سخت بود. اذان ظهر همونجا بودیم. طلائیه.
آ بعدی نماز راهی شلمچه شدیم. عصر بود که رسیدیم. حالم خیلی بد بود آ توانی ایستادنم نداشتم. آبی زدم به دست آ صورتم . بلکی بهتر بشم. اما افاقه نکرد.. دیگه فقط دنبالی یه چادر به اسمی اورژانس میگشتم.

دکتر تا چشمش افتاد به رنگ آ روو من خودش فشار سنج آ الباقی لوازمشا آورد .  بنده خدا مونده بود من چیطور رووپام هنوز....... دستوری زدنی یه سرم صادر شد. این حج خانومی ظاهرا پرستارم که چشماش دیگه داشت لوچ میشد. از بس زیری پوستی دستم دنبالی یه رگی خونی گشت آ پیدا نکرد. گه گاهی یه نیگاهی زیر چشمی بهم میکرد بیبیند داد میزنم سرش یا نه .... ولی نای حرف زدن نداشتم چه برسه به داد زدن...... بالاخره فرجی شد آ یه رگی سیاه و سوخته پیدا کردن. بعد از چند دقیقه از هوش رفتم.............وقتی چشمام رو باز کردم یک ساعتی گذشته بود آ حج خانوم پرستار داشت سرم دومی رو جایگزین میکرد........ بنده خدا یوخده هول کرده بود....ازم پرسید .خانوم شوما معمولا فشاردون چندس؟
خندم گرفت . پرسیدم چیطور مگه؟ زیادی پایینس؟
حج خانوم مثلا میخواست نترم آ تازه این باعثی بدتر شدن اوضاع نشه. چشمام که باز شده بود. آقای دکتر اومد بالا سرم آ سراغی همراهاما گرفت. عرض کردم. برا چی می خواین؟ تنهام. با کاروانی راهیان نور اومدم. شماره تلفونشونا می خواست. گفتم. آقای دکتر. تنهام. هزینه داره؟ بگین ... گفت نه اگه همراه داشته باشی می فرستیمت بیمارستان. آآآآآآآآ منا میگوی. دیدم داره اوضاع خیت میشه. گفتم . نه من که خوبم. دیگه سری پام. یوخده گرمازده شده بودم که خوب شدم. همراه هم ندارم. باید تا همسفریام نرفتن برم پیداشون کنم. خلاصه این قطره چکونی سرما شلش کردم آ رو تخت نیشسم. تا کم کم از جام بلند شم. دکتر دید با بد کسی در اوفتادس. بیخیالی من شد آ رفت سراغی الباقی مریضاش. فقط چندتا اخطار بشم داد  آ الباقیشم سپرد دستی خودم....

سرم تموم شد. آ اومدم از چادری اورژانس بیرون. هوا تاریک شده بود آ ملت داشتن بر میگشتن سمتی ماشینا..... آ من از شلمچه فقط همون چادری اورژانسا دیده بودم. احساسی درموندگی میکردم. نه ............دیگه تاب تحمل نداشتم. همونجا نشستم. نه ......

 

 دیگه تاب تحمل نداشتم. صدام به آسمون بلند شد. بلند بلند حرف میزدم. با آقام. با خانم فاطمه زهرا(س).... خانمم غروب جمعه آ من اینجا......

صبر و قرارم

دارو ندارم.

یوسف زهرا.....

دعای توست نسیبم که آبرو دارم  * بدون لطف و عطایت مدام در خطرم  

برای اینکه بیایی نکرده ام کاری  * مرا ببخش برایت همیشه دردسرم 

 ببین که معصیت آخر مرا ز پا انداخت  * نبود یاد حضورت همیشه در نظرم  

اگر چه نزد تو بی آبروتر از من نیست  * خوشم به نوکری مادر تو مفتخرم   

تو را به زمزمه و اشکهای مادرتان .......
بیا . ظهور تو آقا ...........شفای مادرتان......
مولاجان . به حق چادر خاکی فاطمه ...... برگرد . که مستجاب بگردد دعای مادرتان.......

بیا که جمعه غریبست و سرد و بی احساس....و ندبه میچکد از چشمهای مادرتان........
آقاجان بیا با خاطر اون لحظه ای که بین درد و دیوار موند ......ولی حتی علی رو صدا نکرد.....


آقاجان امسال لحظه های زیادی رو گذروندیم آ شرمنده ی مادرتون شدیم. د آخه چیکار کنم.......چیکار کنیم. آقاجون بیا... د بعضیا خیلی بیچشم آ روو شدن. تو اتوبوس واحد . تو شهر .... یه چیزی به اسمی حجاب داره بی رنگ میشه. دختر نوجوونی که بدون هیچ حجابی کنار مادر و خواهرش ایستاده و میخواد من رو بخاطر یکی دونگاه که بهش کردم با اون چشمای دریده و وحشیش بخوره. آقاجون اومده بودم بگم شرمندم. شرمندم که دیگه گاهی خسته میشم. د آخه آقاجون اومده بودم اینجا تا نفسی تازه کنم..... که اینجام ظاهرا جای من نبود..........

. آقاجان من هیچ دردی نکشیدم. من هیچ .... ولی چرا.....چرا یادم اومد........ بازوی منم درد میکنه...... (آخه میدونین . امسالی که گذشت 5-6 باری این کتف از جا فقط در رفت. و عمل شد. آ هربار تا یک هفته هر حرکتش دردناک بود. آقاجون دردی شبیه درد بازوی مادرتون رو فقط چشیدم.... آقاجون امسال درد پهلو رو چشیدم.  دوماه دست به کمر بودم آ راه میرفتم. زخمی داشتم که مادرم هم تاب تحمل تعویض پانسمانش رو نداشت.... آقاجون ......آقاجون اینا را اینجا گفتم تا روم بشه بازم حرف بزنم ).....آقاجون من اینهمه راه با این سختی کوبیدم آ اومدم اینجا پشتی دروازه ... ؟؟؟؟؟؟؟

خانمم حداقل شوما وساطت میکردین....... خانمم..........


 

چشم به راه دوختم آ آروم آروم جلو میرم. بغض گلوما گرفدس. هی . آه میکشم. یه آهی سرد آ سنگین. چی فکر می کردم. چی از آب دراومد.......... چقده برا اومدن به چنین اردوویی برنامه چیدم تا این مرخصیا از این بزرگان بیگیرم. اونم من که اینقده توو مرخصی رفتن بدسابقه بودم. چقده به نشاطی که می تونستم بدست بیارم امید داشتم. به کوله باری که می تونستم بار بزنم آ ببرم ...(دیگه روشن کردن نداره )

دستی خودم نبود. دلم ریخته بود. آخه من یه آدمی خسته بودم.

رسیدم به جایی که تابلو خورده بود مقتل سید شهیدان اهل قلم. وایسادم روبروش : آخه سید اینه؟ اینه سهمی من؟ همین؟ فقط یه اردوو آ بازدید از مناطق جنگی؟ اونم فقط یوخدش؟ آخه من که خودد میدونی چقده تنهام. خودد می دونی خیلی وقتا از دستی کارا این جماعتی لائک . جماعتی مسلمونی سبزی منش. جماعتی چرب زبون آ شیرین سخن آ ... خسته میشم آ لالمونی را ترجیح میدم. دِ آخه من اومده بودم قوتی قدم آ قلم بیگیرم. دِ منم آدمم. به خدا با نیت اومدم. به اون حسین که شوما ازش الگو گرفتی کلی آرزو دارم آ داشتم. د خسته شدم ... از بس با اینا کَل کَل کردم. کارما دوست دارم. وگرنه صدبار تاحالا ولش کرده بودم آ خونه نشین شده بودم. ولی از خوددون یادگرفتم صحنه را خالی نباید کرد. دِ آخه از خونه نشینی آ کنار زدنم که کارا درس نیمیشد. اما آخه دیگه اعصابما خورد کردن اینا...

میگفتم آ میرفتم...

بعد از شهادت شهید دوران بود که اینجا عملیات والفجر مقدماتی انجام شده . اینجا چهار هزار شهید دادیم. آخه میگن منافقا از پاسگاه مریم-پاسگاه منافقین(مریم رجبی- همون منافقی ملعونا میگم) وارد شدن آ نفوذ کردند آ جلو به نتیجه رسیدن عملیات رو گرفتن. بچه ها زمینگیر شدن. گردان هنزله از لشکر 27 محمدرسول الله یکی از اون گردانهایی بود که اینجا زمین گیر شدن آ خیلیاشون به شهادت رسیدن.

اینا را راوی بزرگواری میگفت که وقتی ته بن بستی که برا زائرای فکه ساخته بودن جمع شدیم برامون می گفت. با رملهایی که روشون نشسته بودم بازی میکردم.  راوی از موقعیت اون زمان میگفت: اون زمان هدف بچه های ما نا امن کردن عراق بود. از تنگه چزابه اومدن جلو آ به سختی این مسیر رو با کمترین تجهیزات ابتدایی نظامی -به طول 14 کیلومتر- طی کردن. تا به اینجا ها رسیدن..... آخه مسیر بسیار سخت بود... کوله پشتی ها رو در می آوردن.کم کم پوتینهاشون رو در می آوردن... اینجا یکی از جاهاییه که بچه های ما رو محاصره کردن. بچه های ما رو با ضدهوایی میزدن.


از اوضاع اون ایام میگفت: (اینکه چطور 5 روز عراقی ها رو نگه داشتن. جلوشون ایستادن)اینکه 5 روز زمینگیر شدن. غذاشون تموم شده. آبشون رو جیره بندی کردن. اجساد شهدا را یه کنار گذاشتن تا آروم بخوابن. در همین حال ازشون یادداشت و وصیت نامه به دست اومده که سلام ما را به امام برسونین و بگین اماما ما حسین وار . غریبانه اینجا ایستاده ایم.
به نقل از یکی از مسئولین گردان- لشکر 14 اصفهان- تفحص میگفت: اینکه خیلی وقتها بروبچه های تفحص رو وقتی بهشون میگیم خب بسه برگردیم. می گن آخه با چه روویی برگردیم.دلتون میاد  آخه وقتی چممون به چشم پدرها و مادرهای منتظر میوفته حرفی برای گفتن نداریم. آخه مادر این مفقودینوقتی میبینیم مادرهایی رو که میان اینجا و گرمای اینجا رو میچشن. میزنن به سرشون آ با آه و ناله میگن ......آی بمیرم که بچچم توو این آفتاب چه میکشه؟.....


راوی بزرگوار از زبون بروبچه های تفحص میگفت:  که ما خانواده های شهدا را سال 72 بردیم معراج شهدا تا ببینن و دلشون آروم بشه.... بعد از زیارت دیدیم. دختری گریه میکرد و سمت قبله می دوید. دنبالش دویدیم تا بگیریمش. .... یه جایی خورد زمین و با گریه میگفت مامان داداش. مامان داداش. داداش رفت. پرسیدیم. چیه؟ مگه مفقودالاثر هم دارین؟ گفتن بله داداشش مفقودالاثرِ . همون لحظه سریع شروع کردیم به گشتن.دیدیم بله ، همون نزدیکی پیکری پیدا شد. که پلاکی همراهش بود. پلاک برادر همون کوچولو بود.

به خدا اینها قصه نیست.به خدا اینجا نمایشگاه نیست. این الم. الم عباس-قمربنی هاشمِ. 

شهید محمودوند .می گن توی یکی از این تفحصها .یه بطری برداشته بود آ از آب گوارا پر کرده بود. همراهش بود تا وقتی در حین تفحص جمجمه ی شهدا را پیدا کردیم . این آب ها رو میریخت لابلای دهان و دندونهای این سرها .... میگفتیم چه میکنی. می گفت آخه شما نمی دونین اینها اینجا چه کشیدن. من اینجا بودم . به خدا ... اون روز چقدر شرمنده ی اینها بودم که آبی نداشتیم....


من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم.

روز اول که آمدم دستور تا آخر گرفتم.

جوان ناکام کسی است که کربلا رو نبینِ آ از این دنیا بره.

 

......برای سلامتی همه مریضا صلواتی مرحمت بفرمایید.........................................جوان ناکام -پاک روان


فکه ...

 هی روزگار .

 یه وبلاگ نویس بزرگی می گفت: تا جوان هستید از نیروی جوانیتان برای بندگی خوب استفاده کنید که در پیری پشیمان خواهید شد که ... 

 

...  چی بگم؟ توو دهنه ی راه ( به قولی شوما در آستانه ی راه ) وایساده بودم آ به انتهاش فکر می کردم. به بن بستی که براش ساختن...... به حاشیه ها ... به نقطه ای که بهش میگن محل شهادت سید شهیدان اهل قلم.  به رملها ...... به پیکرهای آسمونی که هنوزم زیری همین رملهاس، به ....خیره شده بودم. دلم با تمام توانش بند انداخته بود به پاهام تا جسارت نکنم آ با صندل وارد نشم. ولی ...... ولی چیکار کنم . از اون طرفم ندیده که نمی تونستم برگردم. دلم را زدم به دریا آ چند قدمی اول رو چشم بسته راه افتادم. دلم انگار با هر قدمی که بر می داشتم یه هوار میکشید . انگار با کفشهای میخ دار سخره نوردی روش راه می رفتم.... خیرر......... نشد . تاب نیاورد. باشه ایندفعه رو سر تسلیم فرود آوردم در برابری ایشون . پابرهنه شدم آ راه افتادم. .. به ناتوانی آ گذشت زمان آ آخرین باری که اومده بودم آ .......اینا فکر نمی کردم . به رملها آ چیزایی که از شهدای این منطقه شنیده بودم آ سرمشق گرفتنشون از قمربنی هاشم فکر می کردم. به شهدایی که 7 روز تشنه.....

 

 دریغا، درد.  دریغا، درد که توو دانشگاه زندگیم. حتی یک واحد از درسای خلبانی توی چنین فضایی رو پاس نکردم. دریغ. هندزفری را درآوردم آ گوشی موبایلم رو گرفتم جلوم. منو - مدیریت فایل-موسیقی-اردو-دوکوهه 87-حسینیه حاج همت.......

 

بمناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی کلامی از این شهید بزرگوار:

اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟ بگویم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی‎ها را در خود جای می‎داد و بعد سکوت کنیم؟ پس کاش نمی‎پرسدی که دوکوهه کجاست چرا که جواب گفتن به این سوال بدین سادگی‎ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می‎آمدی.

 دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سالهای سال با شهدا زیسته است با بسیجیها و از آنها روح گرفته است روحی جاودانه.

یک بار دیگر! سلام دوکوهه

 قطارها دیگر در دوکوهه نمی‎ایستند و بسیجیها از آن بیرون نمی‎ریزند. قطارها دوکوهه را فراموش کرده‎اند. اما شهداء انسی دارند با دوکوهه که مپرس.

 می‎گویی نه؟ از حوض روبروی حسینیه حاج همت بپرس که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته‎اند. در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده‎اند اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست. من چه بگویم اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی وگرنه چه جای سخن؟

 ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‎گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‎کنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل ارض و سماء بود و آن نجواهای عاشقانه؟

سکوت کرده و دم برنمی‎آورد. ما که می‎دانیم زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث می‎یابد باقی است. پس از حسینیة حاج همت بخواه که مهر سکوت را از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

 حسینیه حاج همّت قلب دوکوهه است حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‎شد و به همین جا باز می‎گشت. وقتی انسان عزادار است. قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه وجود از قلب می‎آموزند دوکوهه قطعه‎ای از خاک کربلا است، اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‎گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری که میان او و کربلاست گفتم حسینیه را آن زبان هست. کو محرم اسرار؟ دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همة وجودش با حضور شهداء آن همه انس داشته است که اکنون در این روزهای تنهایی جایی مغموم‎تر از آن نمی‎یابی. دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت دلش برای شهدا تنگ شده است.

 عالم محضر شهداست اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟

 زمان می‎گذرد و مکان ها خروجی شکستند اما حقایق باقی هستند. شهید حاجی‎پور زنده است من و تو مرده‎ایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی که با خدا بسته بودند اثبات کردند.

 کاش ما درخیل منتظران شهادت باشیم.

ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را در خو د دارد آیا آنروز نیز خواهد رسید که در وصف ما سرود شهادت بسرایند