سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

 

 

 

 

اون شب هویزه بودیم.

 

 (همون شبی جمعه ی بیاد ماندنی.) همون شب جمعه ای که در کنار شهید علم الهدی بودیم.من یکی چیزی از شب جمعه آ دعای کمیل کنار شهیدان آ دعای ندبه آ .... نفهمیدم.

شب 21 اسفند ماه بود. مسئول خوابگاه خواهران ظاهرا در اوج سیر و سیاحت در عوالم معنوی بود ، چون جایی رو که به یه عده دانشجو داده بود  تا اون بانوانِ مکرمه با خیالی راحت برن پاا دعای کمیل به ما داد تا بروبچی هلاکی ماوم اونجا استراحت کنند.
این خطا و اشتباه آ خرابکاری که به ظاهر کوچیک عینی خطاهای بسیار کوچیکی که گاهی توو طراحی یه خطی نوردی فولاد ممکنس رخ بدد ، باعثی یه ولوله عظیم شد. البته اونم به یاری خودی شهدا به خیر گذشت . آ بعد از تخریبی اعصاب آ روانی دهها بانوی معزز و مکرم اون ولوله آ زلزله فروکش کرد. من که به نوبه ی خودم باعث آ بانیشا سپردم دستی خودی شهدا. دِ آخه یعنی چه من باید وقتی می خوام باسرعت آ با دوو برم سمتی همون تالاری اندیشه * جهت انجام عملیات هزم معکوس **  خیالم راحت باشه که وسایلم سریجاشس. دِ من که نیمیتونم هم هواسم به وسایلم باشد هم به دستگاه گوارشم که همتی فوق مضاعف دارد که کاراشم همینجور.

خلاصه اونشب هرجوری بود صبح شد آ بروبچ بعد از نماز آ دعا آ تناولی صبحانه برای رفتن به دیار عاشقان. طلائیه آماده میشدن. منم با اون حالی قمردرعقربم  همینجور که از کناری شهید علم الهدی رد میشدم،  باشون دردودل میکردم .......... هی ........هی.............هی........ چه شبی جمعه ای را از دست داده بودم. دلم خیلی گرفدس. اونوقم. حالی خوشی ندارم. گریم میاد. اصلاً میدونی!؟.... اشکم لبی مشکمس. دلم میخواد همین وسط بیشینم آ بزنم زیری گریه. دِ آخه منم آدم بودم. دِ آخه منم دل داشتم. دِ آخه منم با کللیی امید ا آرزو اومده بودم . دِ آخه منم........... میدونم. میدونم از گنهکارترینهام... میدونم . ولی آخه مگه به آخر خط رسیده بودم که شب جمعه ای اینجوری؟؟؟؟؟ بابا وووبه خدا منم آدمم. الوووووووووو حاجی با شوماما...... دارم حرف میزنم. اصلاً گوش میدین؟ اصلاً یوخده توجه به این دردودلای من کردین؟ دِ آخه......... 

 

 

رفتیم . اتوبوس راه افتاد سمتی طلائیه. صبح بود آ خورشید تازه طلوع کرده بود. نیشسته بودم کناری پنجره آ افق را تمتشا می کردم. صبحی جمعه ایه. با این دلی گرفته ی من....... دستی خودم نبود...... با آقا حرفاما اینجوری میزدم :

یابن الحسن

تا کسی را به سر کوی تو راهش ندهند

گریه و سوز دل و ناله و آهش ندهند

تو نوازش کنی آن را که نگاهش نکنند

تو پناهش دهی آن را که پناهش ندهند

کوه طاعت اگر آرد به قیامت زاهد

بی تولای تو حتی پر کاهش ندهند

دیده صدبار اگر کور شود بهتر از آن

که به دیدار تو یک فیض نگاهش ندهند

 

 ___________________________________________________________

* تالاری اندیشه: منظور همون موالس یا همون سرویسی بهداشتی.
** هزم معکوس: روم به دیوار. منظور همون بالاآوردنس یا همون استفراغ


 

 

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه ی کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است

با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است... نقل شده از وبلاگ جوان انقلابی