سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

برنامه ای برای گلزار شهدا نداشتم. از همون اول که سواری اتوبوس شدم با خودم گفتم ، تو که می خوای آخری خط پیاده شی پس بزن، برو ته اتوبوس. ولی اتوبوس پر بود آ من همون دمی دری اتوبوس جام شد. سوار شده آ نشده رسیدیم دمی گلزار. منم باید پیاده میشدم تا مسافرای این ایستگاه بتونن پیاده شن. پام که رسید روو زمین. دیدم همه چی آمادس. من دمی دری گلزارم. بیلیطم توو دستم. ................
خلاصه. جادون خالی .
یه سلام دادم آ رفتم توو. اول یه سری زدم به آیت الله شمس آبادی. خدامی گلزار شلنگی آبا گرفته بودن به قدیییییی  گلزاری شهدا آ اینجارا از دمی در تا هرجا میتونستن میشستن. براا همین نشد بیشینم محضری آقای شمس آبادی. رفتم یه سلامی هم خدمتی آیت الله اشرفی اصفانی عرض کردم آ الباقی .........

نشسته بودم روبرو سید حسین، که یه بنده خدا اومد آ شله زرد تعارف کرد ، یه کاسه شله زرد آ یه شیکمی گشنه. آی چسبید. خدا قبول کنه از همیشون. دستشون درد نکنه که پشتم یه کیک تعارف کردن. ........ دیدم نه اینجا بیشینم همش به خوردنم. منم خب دیگه یوخده سیر شده بودم. بسسم بود. رفتم خدمتی حج آقا رحیمی ارباب. آخی اینجا دیگه خودم بودم آ حج آقا........ نشسته بودم آ عشق آ حالی بود. جا همگی خالی. آفتاب بود ولی بادی خنکی میومد. من بودم آ پنج تن آل عبا و خدا که آخراش شروع شده بود .............کیک.....پشتش شکلات.......پشتش شیرینی..............پشتش ........ کم کم مللتم میومدن. خلوتی مارا بهم زدن. یه نیگا کردم تو چشما حج آقا آ عرض کردم حج آقا خداوکلیلی خیلی خاطرخواه داریندااااا نیمیزارن همه حرفاما باشدون بزنم. ولی عیدس. عیددون مبارک آ حج آقا عیدی من یاددون نره. التماسی دعا.

دیدم سری سیدی خودمون-سید مسعود - از همه جا باحال تر شده. رفتم سرش.

آی جادون خالی، نیمیدونم شاید یک ساعتی مهمونش بودم. نشستم همه خستگیم رفع شد، هم دعاواما خوندم، هم دردودلاما باش کردم، هم  تا می تونستم بشش نق زدم ، هم یاد خاطرات گذشته کردیم ، هم اونجام با کیک و شیرینی پذیرایی شدم ، هم .........

 تا نشسته بودم چندتا اس-ام-اس دستم رسید که توصیه های آیت الله وحید خراسانی توش بود. یوخدشا همونجا اطاعت امر کردم ا هدیه به آقا. جادون خالی یوخده حرفی خصوصیم باشون داشتم که عرض کردم خدمتشون. خلاصه کلام این شد که :

در دیار ما که هر کالا به هر جا درهم است

خوب و بد ، زشت و زیبا ، درهم است

گر خریداری ، کند کالای خوب از بد جدا

با تشر گوید فروشنده که :آقا در هم است

مهدیا ! یاران خوبت را مکن از بد جدا

روسیاه و رو سفیدش ، جان آقا در هم است

....... خلاصه داشت هوا کم کم تاریک میشد که وخیزادم آ عزم رفتن کردم، آخیش........ دلم یوخده سبک شده بود.جادون خالی.


بعد از ظهر بود. برا واا شدنی دلم رفته بودم در محضر بزرگان. نشسته بودم کناری سکوی آرامگاه حاج آقا رحیم رباب آ تکیه داده بودم به ستون........ رووم به سمتی سید مسعود بود-روو به قبله- آ داشتم با نفسم حرف می زدم....... یه مشت ریگ دستم بود .... کم کم دیدم زیر لبم دارم زمزمه می کنم

 

اگه فاصله افتاده، اگه من با خودم سردم

تو کاری با دلم کردی، که فکرشم نمی کردم

چه آسون دل بُریدی از، دلی که پای تو گیره

که از این بدترم باشی، واسه تو نفسش میره

نمی ترسم اگه گاهی، دعامون بی اثر میشه

همیشه لحظه آخر ، خدا نزدیک تر میشه

تو رو دست خودش دادم، که از حالم خبر داره

که حتی از تو چشماشو، یه لحظه بر نمی داره

تو امید منی اما، داری از دست من میری

با دستای خودت داری، همه هستی مو می گیری

دعا کردم تو رو بازم، با چشمی که نخوابیده

مگه میذاره دلتنگی، مگه گریه أمون میده

مریضم کرده تنهایی، ببین حالم پریشونه

 

 

 

 

 

 

من اونقدر اشک میریزم ، که برگردی به این خونه

حسابش رفته ار دستم، شبایی رو که بیدارم

شاید از گریه خوابم برد ، دَرها رو باز میگذارم...