سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

شبی جمعه را نفهمیدم چیطوری از دستش دادم. نفهمیدم چه وقتی چشام روو هم افتاد آ شبی جمعه م از دست رفت.
چشاما که وا کردم , دیگه داشت اذونی صبح را میگفت. صبح شده بود. صبحی جمعه.
جمعه....
صبحی جمعه را سعی کردم با خودی خدا آ آقام خلوت کنم. خیلی وقت بود منتظری چنین لحظاتی بودم. هرچند ...........هرچند لذت چنین لحظاتی به لذت لحظات خلوت در میدان شلمچه آ طلائیه آ فکه آ .........دوکوهه نیمیشه.        نیمیشه.

یادش بخیر دوکوهه ... زیر لب زمزمه میکردم:
ای دوکوهه تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده گاه یاران خمینی شد.
و حال چه میکنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل عرض و سما بودو آن نجواهای عاشقانه.
دوکوهه میدوانم که چقدر دلتنگی . میدانم که دلت می خواهد بازهم خود را به حبل دعاهای شهدا بیاویزی و با نمازشان تا عرش اعلا بالا روی.
میدانم که چه می کشیدوکوهه. عمر تو هزارها سال است , شایدهم میلیونها سال. اما از آن روز که انسان بر این خاک زیسته آیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهدا کسی را می شناسی که بهتر از شهدای ما , خدا را عبادت کرده باشد؟؟؟!!!
پر شده از می بلا
بار دگر سبوی من
آنکه خدا شناس شد
زیر ستم نمی رود
نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
آیه ی مصباح الهدی ، راز سفینة النجات


آقاجون دلم نیمیخواد لحظاتم به حاشیه ها گرفتار بشه. آقاجونم خودت کمکم کن تا لحظاتم با ارزش طی بشن. آخه آقاجون شوما که میدونین من یه بچه اصفانیم. این لحظاتا که مفتی به دستشون نیاوردم که مفتی از دستشون بدم. حالا دُرسس اینا باعث شدن یوخده اخمام برد توو هم .ولی نیمیزارم به همین مفتی از دستشون بدم. این لحظات برام بسیار ارزشمندند. اصفانی جماعت برای داروندارش کلی ارزش قائلس.

با آقام . با صاحب امرم. با امامم. با گل نرگس. با آرزوی فاطمه . با مهدی موعودم(عج)........حرفاما زدم. دردهای بزرگ دلم رو گفتم. زخمهای نو آ کهنه ی دلم رو براش شرح دادم. آ ازش فقط مرحم خواستم. طلب درمان کردم.

من اینجا دسترسی به رادیو آ تلویزیونم نداشتم ....از داری دنیا خیلی عقب بودم , فقط خدا خیرشون بده بروبچا را که از روو اس-ام-اس آ اینترنتی موبایلما(خدا به داد برسد وقتی قبضی موبایلم برسد به دستم) آ وبلاگهای بروبچا از اتفاقاتی بحرین آ الباقی کشورا باخبر شده بودم   ...   

خفتگان در استتار حرفها !!
کبکهای سر به زیرِ برفها
!!
ای جهان و ای جهاندارانِ غرب
!!
صهیونیستیهایِ رذل و بت پرست
!!
زیر دستانِ زمان جرج بوش
!!
ای شغالانِ به ظاهر چکمه پوش
!!
این حدیث غم از اینجا ساز شد
جنگ ، از گور شما آغاز شد
این خیال خام دشمن بود، نه؟؟
بر سرش چون قصدِ ماندن بود، نه؟؟
..........  

       یا فارس الحجاز ادرکنی

آقاجان اینا دارن بی حساب جولون میدن...........

خبی اینجا اینس که اونقده اتاق داره که هرکسی دلش خواست میره توو یه اتاق آ توو ساعتای خلوت. مثلی ساعتای قبلی صبحانه, برا خودش خلوتگاهی میسازه. بعضی وقتا اگه راه بیوفتی توو راه رو آ دری اتاقا را تک تک باز کنی. توو یکیش پروانه داره قرآن میخونه, توو یکیش الهه دست به آسمون بردس آ با تسبیحش ذکر میگه, توو یکیش زینب سادات اقامه نماز کرده, توو یکیش سمیه یا دست به دعاس یا داره با مدیر پروژش ذکر مباحثه!!!  میکنه, توو یکیش......... فقط وسطی کار یادم میاد میشه از حالتای عارفانه ای اینا آروم عکس گرفت آ رد شد. گوشی همرامس بالا میارمش آ آروم قبل از اینکه حواسشون پرت بشه یه ثبتی لحظه ی عارفانه ازشون میکنم.

راست میگه صفورا عکسای باحالی دارم از بعضیاشون....... امسال از بروببچ ثبت لحظه ها کردم. البته تمامشا بشون دادم. همینجا گفته باشم . کسی پیشی من عکس نداره. همشا دادم به خوددون. شوما بچه تهرونیا میتونین با هم مبادله عکس کنین. کسی برای گرفتنی عکس سراغی من نیاد  حتی شوما شمسی جان!


اون شب به هر دردسری بود (با تحمل حرفهای نسبتا خنده دار ا مثلا معنادار یه حاج آقایی که کاروان خودش جاگذاشته بودنش ..........) رسیدیم دوکوهه. همه جاهای اسکان کاروانها تقریبا پر شده بود. من رفتم با کمک رفیق آ رفقا یه جا خواب برا بروبچ پیدا کنم. ولی ظاهرا بروبچ خسته تر از این حرفا بودن. آ همون اولی کاری رفته بودن تلپ شده بودن توی حسینیه حاج همت. شام رو همونجا روی ریگها نشسته بودن  آ اصلا منتظری پهن کردنی سفره هم نشده بودن. شبی آخر بود آ ....


منم رفتم سراغ  دوستان و آشنایان. به بزرگان و علمایی که پارسال بهشون زحمتها داده بودم آ سری کلاساشون کلی شیطونی کرده بودم. رفتم تا تجدید خاطره کرده باشم........ هی جوونی کجایی که یادت بخیر. اون شب ، شبی آخری بود که توی دوکوهه میگذروندم. دیگه معلوم نیست پام به چنین جایی برسه. شاید آخرین سفرم باشه به جنوب... شاید آخرین شبی باشه که فضای پادگان دوکوهه رو گز میکنم.... شاید آخرین .............

 عکاسی که نشسته بود بالای سر مزار شهید گمنام آ ...

رفتم سراغ بزرگوارانی که پارسال افتخار شاگردیشون رو داشتم. جهت عرض ادب و احترام. کمی یاد گذشته کردیم آ از اوضاع امسال پرسیدم. ظاهرا امسال کمی برنامه هاشون شیفت پیدا کرده بود سمت عید. نوروز رو اینجا موندگار بودن. خوشا به سعادتشون. خب خلایق هرچه لایق. منم لیاقتم در همین حد بود. که 3-4 روزی راهی سرزمین نور بشم. اونم با چنین حال و احوالی ...... راستی اونشب سراغی خانم دکتر هم رفتم . معاینه ای کردن آ با لبخند فرمودن خبی ، هیچید نیست. منم یوخده خیالم راحت شد که تا صبح رو میتونم بتابم.

جادون خالی کلی عشق و حال کردم تا سپیده دمید. دوکوهه جایگاهیست بی نظیر.......

 


ساعت 14 یا همون 2 بعداز ظهری خودمونس. هنوز که هنوزس نماز نخوندیم. نهار نخوردیم. کیک آ ساندیسمونم ندادن. اموری فرهنگیشونم شاملی حالمون نشدس......
بروبچای گروه کنسرت یوخده آروم شدند میشینم وری یکیشون ، که با ناله ای جانسوز با هم به گپ و گفتگو ( یا بهتر باشه بگم به دردودل) با هم  میشینیم این بنده خدا می فرمایند: ما آب هم نخوردیم. از علتش میپرسم . میبرنم آ آبخوری لجن زده ی اتوبوسا نشونم میدن.
ازشون میپرسم. آباجی شوما سالی اولدونس که میایین؟
میفرمایند : نه .دومین سفرمون هستش. ما بلاگ تا پلاک 2 هم بودیم. اون سالی که با قطار اومدیم و مسئول اردوو هم جناب آقای کیانی بودن. ما از اون خاطره بود که امسال هم با این گروه اومدیم جنوب. اون سال نسبتا بهمون خوش گذشت.
ازش پرسیدم:خب عزیزم استارتی اردوو امسال خب بود؟
فرمودن: آقایی که گفته بودن ساعت 7 و نیم بیایین. خودشون ساعت 8 و رب تشریف آوردن.
عزیزم صبحانه خوردین؟ 

نه من نتونستم.
چرا؟ یعنی صبحانه بهتون ندادن؟
بهمون صبحانه دادن. ولی من توی ماشین که نشستم حالم از وضع ماشین و هواش بهم خورد.
خب عزیزم . این مشکل از جانب مسئولین اردوو نیست. این ماشین ظاهرا  تازه از تعمیرگاه دراومده. راننده هم بنده خدا فقط رسیده چلغوزها رو از روی شیشه و صندلیها بتراشه. اگه میشست که ما نمیتونستیم رووی روکشهای خیس خیس بشینیم که.حالا عزیزم چندتا قرص خوردی تا سرپا باشی؟
قرص نخوردم. عرق نعنا لطف کردن . بهم دادن. بهتر شدم.
خدا مرگم. شوما اومدین سفری که به خدا نزدیکتر بشی ....حالا اول کاری عرق خور شدی؟؟؟

 

خب یا بدش 12 الی 13 ساعت توو راه بودیم تا ساعتی 10:30  شب بود که رسیدیم پادگاه دوکوهه. دیر رسیده بودیم.کاروانی که شبها پیاده به سمت گردان تخریب می رفتن، دیگه راه افتاده بود و ماها که هنوز ساک به دست بدنبال محل اسکان میگشتیم، از برنامه گردان تخریب جا موندیم.
پارسال گردان تخریب رو دیده بودم.می دونستم چه صفایی داره، چه برنامه هایی هست......به سمت ساختمان محل اسکان خواهران رفتیم. مسئول اسکان خواهران در پادگان دوکوهه خانمی به نام ابوالقاسمی بود. اسمش آشنا بود ولی من چهره ی آشنایی ندیدم. طبقه ی چهارم تووی دوتا اتاق جامون دادن. بروبچ ساکهاشون رو گذاشتن و رفتن پایین ، شاید به برنامه ی گردان تخریب برسن. من اما جاموندم. توانی برای پیاده روی نداشتم.نفسم دیگه در نمیومد.آخه من امسال خیلی جسماً ناتوان شدم. - پیر شدیم رفت مادر!!!! دیگه نمی تونم پابه پای جوونا همه جا برم- خدا را شکر که تا همینجاشم تونستم بیام.
دلم سوخت که نتونستم برم. ولی خدا رو شکر کردم که حداقل خاطره ی پارسال رو با خودم داشتم. صبح با صدای اذان بیدار شدم.به نماز جماعت که نمی رسیدم. وسایلم رو جمع کردم و آماده گذاشتم و رفتم وضویی گرفتم و نماز صبح رو توی حسینیه حاج همت خوندم......
صبح کله سحر ، بعد از نماز صبح توی پادگان دوکوهه قدم زدن و نفس کشیدن چه حالی میده. اینجا ، از اون جاهایه که باید نفس بکشی و اکسیژن ذخیره کنی برای برگشتن.........نفس کشیدن توی فضای دوکوهه که قطعه ایست از بهشت. خدایا .خدایا شکر. شکر.
خدایا شکرت که یکبار دیگه پام رسید اینجا. حاجی.. حاج همت سپاس فراوان. تشکر
حاجی تووی این سالی که گذشت.سختی های فراوانی به جان خریدم، تا بتونم با کلامی آرام و لحنی روان و ساده از قصد و نیت شما بگم. بگم به اونهایی که آرام و دلنشین و ... از سردارشون موسوی میگفتن. از قدیسشون، منتظری می گفتن. از رهبرشون بنی صدر میگفتن. بگم به اونهایی که از سربازان گمنام نهضت سبزشون ، از شهدای مظلوم و گمنامشون ......میگفتن.
راه افتادم توی دوکوهه، راه افتادم و شروع کردم با حاج همت به گپ و گفتگو.
حاجی ، سالی که گذشت عجب سالی بود. حاجی فدات بشم که پارسال منو تووی مهمونی دوکوهه راه دادی. حاجی پارسال کوله پشتیم پر بود و برگشتم. حاجی امسال اومدم ازت تشکر کنم و التماس دعاهای بسیاری رو منتقل کنم. حاجی توو سالی که گذشت ، به خیلی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم. ولی واقعاً سخت بود. سخت گذشت. سخت.حاجی یه روزهایی رو از سر گذروندم که بسیار تلخ بود. تلخ. خداییش شما ها هم چنین تلخی هایی رو تحمل می کردین؟
حاجی امسال با التماس دعاهای بسیار اومدم. التماس دعا برای سلامتی امام زمان(عج) و صدقه سر امام زمان ، سلامتی هفت بیمار خاصی که امیدشون به خداست. به خدا...... امیدشون به دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج) هست ....... حاجی التماس دعا.
با خودم زمزمه میکردم و به سمت محل اسکان راه افتادم ........

مرا به جرعه ای از نور ماه میهمان کن
مرا به گلهای ناب ، مرا به سنبل و سوسن
به سرو ، و سبزه و باران و آب میهمان کن.
کتاب حُسنِ شما (سردارانِ سپاه آقا)، مجموعه ای تماشاییست
مرا به صفحه ای از این کتاب میهمان کن......

 
هیف . داشت آفتاب طلوع می کرد و وقت رفتن بود. باید می رفتم وسایلم رو بیارم پایین. نزدیکای ساختمان بودم که چشمم منور شد به خانم ابوالقاسمی. همون رفیق عزیز و بزرگواری که پارسال توی دوکوهه یکی از راویان کاروانها بود. راوی نازنینی که پارسال توی اون چند روزی که من هم باهاشون توی دوکوهه بودم برای من نقش پرستار رو بازی می کرد. تمام پانسمانها رو شب و روز مثل یک پرستار متخصص عوض میکرد. من سلامتیم رو مدیون این بزرگوارم. اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود. اولین کلامم بعد از سلام و عرض ادب. تشکر بود از زحماتی که پارسال متحمل شده بود. و اینکه همیشه مدیونشم. مدیون.


صبحانه رو خورده بودم و داشتم به صدایی که شب قبل از اشعار بزرگواری که بعد از نماز مغرب و عشاء _اشعارِی که خودش  در وصفِ فرماندهان لشکر 27 محمدرسول الله گفته بود رو می خوند_ رو ضبط کرده بودم گوش می دادم و توی محیط پادگان می چرخیدم. ( لابلای تانکها... پایگاهها و جایگاههای راهنمای زائران... ایستگاههای بخوربخورِ صلواتی...)...

حاج همت
حاج همت 
شیرِ میدانِ نبرد
روی دشمن از حراسش گشته زَرد
ای قلم با طبع ِ من پرواز کن
نکته از رزمنده ای آغاز کن
همنواشو با دِل دریادلان
بر کویر دل ببار ای آسمان
هویِ یاران این صدای ساز کیست؟
سرخوش از هوو گشته ام، این آواز ِ کیست؟
عاشقان این هوو، صدای باد نیست
این صدای تیشه ی فرهاد نیست
این طنین گام یک نام آورست
از بلاجویان فتح و خیبر است
بوسه بر پایش هزاران تیر زد
بر دلان، با رفتنش زنجیر زد
عاقبت جام شهادت سر کشید
با ارادت سمتِ جانان پر کشید
گویم از دلهای دریایی سخن
آمد از محسنِ وزوایی سخن
می رباید گوی سبقت از رغیب
با کرامت یارِ گردان حبیب
راه را گم کرده در فتح المبین
با همه همرزم های راستین
دستهایش را به سوی حق دراز
 می زند چنگ توسل از نیاز
دامن زهرا و دست عاشقان
اینچنین بگشوده باید راهشاندوکوهه
یک گل از باغ شهادت چیده ام
در وصیت نامه ی او دیده ام
با خدای خود روایت می کند
عشق را با خون حکایت می کند
تا ز سلمان می رسد بر گوشِ من
از حسینِ قجه ای می گویم سخن
می سرایم عاشقانه دهر را
جاده ی اهواز - خرمشهر را
حاج احمد را پیام فتح داد
تا آخرین قطره ز خون کرد اجتهاد
در حصار ِ سخت دشمن مانده است
راه دشمن را در آن هنگام بست
نام ثار الله دائم بر جبین
جان فدا‍، بر عظم ِ آن فتح المبین
..................................................................
حاج احد....


لحظه ها طلایی بودن. پر از انرژی. نفس میکشیدم آ جونی تازه میگرفتم. نیمیدونم چرا اینقده وقت زود گذشت آ یهو سرما از روو زمین برداشتم گفتند وخیزین تا بریم . وخیزین. وخیزین...
دل کندن از اون حسینیه اصلاً کاری من نبود . برای همین دل از اونجا نکندم. دلما گذاشتم آ اومدم.  نمیشد قدم برداریم......... نمیتونستم. نشستم روی خاک. کنار جاده. خلاصه نمیدونم چقدر طول کشید ، من بودم آ همه ی اون سردارانی که حضور پاکشونا  اونجا احساس میکردم آ خدا . لحظه به لحظه گذشت  آ چی چی خوش گذشت. جادون خالی . شیرین تر از عسل.
نشسته بودم برا خودم که دو تا اتوبوس از راه رسید آ فرمودن که وخیزیند این اتوبوسا برای بروبچا فلان دانشگاه آوردن ولی خببببب حالا شوماوا که عقب افتادین. طوری نیس. بیاین وسطی اتوبوس جادون میدیم. منم که ثابقه کفی اتوبوس نیشستنم بیشتر از روو صندلی اتوبوس نیشسنمس، جِسَم بالا.(جسم=پریدم)
ساعت نزیکا 2 بود که رسیدم به خابگاه. اون شب یکی از بهترین شبهای عمرم بود. حاج همت دمت گرم. 
صبح قبل از اذانی صبح توو حسینیه بودیم. یه عطری توی حسینیه میومد. نه اینکه فکر کنی عطر زده بودندا....... نه منظورم اینس که هوا خیلی تمیز آ پاک بود.
اینجا دوکوهه بود. نماز جماعتاشم حالا هوای خودشا داشت.

 بعد از نماز اومدم بیرون از حسینیه. توو فضای پادگان دوکوهه. هندزفریا گوشیما گذاشته بودم توو گوشم آ با هم دعا آل یاسین میخوندیم. لحظها دلچسب بود. بازم میگم جاهمگیدون خالی . به یادی خیلیادون بودم. تا اونجا که مخم جا داشت. به یکی دوتا از بروبچایی که نیومده بودندم زنگ زدم . آخه دلم میخواست یوخده این شیرینیا قسمت کنم با رفیق رفقا . دلم نمی یومد تنها خوری کنم. تلفن زدم آ تا زبونم توان داشت وصف حال و هوا میکردم.  

خب ..............حلال کنین .

اگر بار گران بودیم رفتیم . فعلا شاید برای یک هفته رفع زحمت کنم . شایدم برای همیشه. دوستان خلاصه ببخشند. رفتیم که بریم حلال کنین اگه زیادی رفتم روو اعصابدون یا زیادی خندوندمدون. یا زیادی حرفاما کشش دادم . یا زیادی... 

راستی. خیلی التماسی دعا.


توی حسینه بوی عطر پیچیده بود. بوی عطری که مست کننده بود.... یه عزیزی حرف دلش رو باهامون میزد.

مِنتی بر شما ندارم من
به خدا ادعا ندارم من
به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است

لابلاشم با برو بچهای تخریب . با رفقاش حرف میزد و بهشون میگفت که مهمون دارین. به رفقاش که رفته بودن و برنگشته بودن میگفت : که بیایین براتون مهمون اومده. بیایین ببینین مهموناتون فرسنگها راه رو طی کردن ....

 به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است
من و عشقِ تفنگ؟ نه ، هرگز
دل سپردن به جنگ؟ نه ، هرگز
من نگفتم تو عاشقی ، یا من

حتم دارم ، تو موافقی با من
من و تو درد مشترک داریم
داغ صد باغِ قاصدک داریم
قاصدکها غریب می مردند
من که دیدم عجیب می مردند
از افقهای دور می گفتند
از تمنای نور می گفتند
استوار و دلیر می رفتند
خستگی ناپذیر می رفتند
شب حمله فرشته باران بود
عشق بازی چقدر آسان بود
پای درس خدا نشستن داشت
این غرور من شکستن داشت....


رسیدیم حسینیه گردان تخریب.
از زیر قرآن رد شدیم آ واردی یه جایی شدیم که (.....شرمنده بلد نیستم وصفش کنم........) فقط میتونم بگم آ یه جورایی بوی آدمایی بهشتی را میداد. آدم قدم که توش میزاشت یههویی خودشا تووی یه عالمی دیگه میدید.......
من که دلم خیلی سنگین بود. گرفته بود آ دلم خیلی میخواست محضری یکی از این آدم خداییا بیشینم آ همه ی حرفا دلما بشش بزنم....سردار

سردار عسگری داشت از روزهای باصفا آ معطری اوایلی انقلاب آ اوایلی جنگ آ فداکاریا آ کارهای احمد(متوسلیان) برامون تعریف میکرد. دمش گرم یکی دو کلمه حرفی حسابی برای اونایی گفت که همش می پرسیدن چرا اون وقت که عراق پیشنهادی آتش بس داد امام قبول نکرد........

سردار یوخده یادشون آورد که بابا این عراقیا اونوخت  ما را قشنگ بی غیرت آ بی رگ میدیدن .......چون میدیدن همه مدلی توهین به ناموسمون میکنن آ پدر و مادرمونا از شهر و روستاشون با چه وضعی می اندازن بیرون آ ... مام هیچیمون نیمیشد. میدیدند حالا که شب تا صبح ‍، صبح تا شب شهرامونا میزد آ اصلش برامون مهم نیست که کسی اینا(عراقیا) را متجاوز بشناسد یا نه.


از غیرت احمد متوسلیان برامون گفت . از غیرت و رشادتهای احمد متوسلیان آ همراهانش برامون گفت ....

از بروبچه های تخریب می گفتن:
یه جمله از شهید آوینی گفتن در مورد قافله ی غریب  امام حسین که از سال 61 راه افتاد:

یاران شتاب کنید که قافله در راه است . می گویند گنه کاران را  را نمی پذیرند . آری گنه کاران را در این قافله راهی نیست ولی پشیمانان را می پذیرند. آدم نیز در این قافله از ملازمان ابی عبدالله است  که او سرسلسله ی پشیمانان است...

 

*** چند نکته قابل تامل هم در قسمت نظرات ذکر شده  ***


به خط شدیم آ راه افتادیم....... یه جورایی رزم شبانه بود. خب عینی پیرزنهای 120 ساله باید هوای پا و کمری پانسمانشده ی خودمم داشته باشم....... رفتم ........ ولی وساطا راه کم آوردم. بریدم. نه راه پس داشتم نه راه پیش...
برای خودم متاسف بودم. هنوز خیلی مونده بود تا حسینیه گردان تخریب..... خیلی به خودم بدوبیراه بار میکردم.... که جوونی یه تیکه راه رفتنم نداشتم.
وایسادم.
مسئولی خواهران گفت پس چرا ایستادی؟؟؟؟ گفتم شما برین من نمیتونم....
چشمم افتاد به ماشینی که پشت سرمون میومد. به خانومی مسئول گفتم . جوونی من، میشد بشش بوگوین منم سوار کنه؟ ایشون فرمودن من رووم نیمیشه.
من دیدم نشد که بشه . این ماشین که میرد...... چه من تووش باشم چه نباشم. عقبشم که خالیِس. خلاصه سوار شدم آ بقیه راه را همراه دو نفر از بروبچه های تفحصِ فکه رفتم..... اینهم برای خودش صفایی داشت. از تفحص میگفتند.

از گرمای هوا . از گرمای مرداد ماه و حجمه پشه که میزد توی صورتهاشون...... از تفحص که الآن بیشتر توی شرهانی هست. از منطقه ی جدیدی که توی شرهانی شروع به تفحص کردن. از بافت منطقه ، از جغرافیای منطقه که تغییر کرده و تفحص سخت شده ... از مناطقه دست نخورده ای که مینها آماده ، عین نخود روی سطح زمین ریخته...
از شهید آوینی که روی همین مینها رفت. از مجید پازوکی ... از شهید محمودوند که مین والمری زدش ... از شهید ....
از گودالهایی که کم کم پر شده . از سنگرهایی که دیگه فرسایش یافته . از مقر گردانهایی که الآن فقط یادی از شهدای بزرگوارشون مونده .....از ....... 


مدام از بلندگوی حسینه شهید همت ساعت حرکت به سمت حسینیه گردان تخریب اعلام میشد آ من نیشسته بودم سری سفره شام با بروبچا راوی .......
آه بود که یه لقمه درمیون قورت میدادم...... من اینجا موندم بدونه اینکه جایی رو دیده باشم. عینی آدما(....). این ساختمونی ذوالفقارم که درشا تخته کرده بودن . از هرطرفیش دور زدم بسته بود. بروبچا گفتن خطر ریزش دارد برای همین بستندش.(بگذریم که بزرگانی کاروان از راه های اصلی تشریف بردن بالا آ عشق و حال کردن...)


مقایسه کنید 85با 87 را 
 من اینجا جاموندم آ خودم خودما موندگار کردم آ به جز دوکوهه جای دیگه ای را نیمیبینم ........آ تازشم...... اینقده تبلیغی رزمی شبانه ی حسینیه گردانی تخریبا میکنند آ من .......... آ من اینجا نیشستم........ ای خدا....
نفهمیدم چیطوری شامما سرکشیدم آ راه افتادم ...... هرچی به ریخت و قیافه شَل شَلی خودم نیگا میکردم که نیمیشد. نیمیشد با اینا همپا بشم....
رفتم نیشستم رو ریگاااااااا کناری تانک و مانک پوکیدا دوره ی جنگ آ ..... چشمم افتاد توو چشما حاج همت . نیمیدونم چیطوری ولی سری نق زدنم واشد..... د آخه حاجی خیری سرم با اون مصیبت بلند شدم اومدم اینجا آ هَمِش(هَمِش=مدام) به خودم مژده ی کسب انرژی برای یکسال رو میدادم حالا اینجوری که دارم پنچر میشم!!!!!!!!! ما مثلاً همشهریَم بودیم؟؟؟؟؟؟؟ شوما بچه اصفانیند؟؟؟؟؟؟ اینس؟ اینس پذیراییدون؟ خیلی ممنون. دسسدون طلا. زیادی به زحمت افتادین........ من که اینجوری با این اعلامی ساعتی اینا برا راه افتادن به سمتی حسینیه گردانی تخریب دق میکنم که ...... اصلاً میدونین چی چیس؟ راه میفتم . دنبالشون. به بروبچا آ رفیقامم نیمیگم که جلوما بیگیرن. تاجایی که این پاوا جوون داشت ازش میکشم....... معلوم نیس. شاید باری آخرم بود اومدم ...... همیشه که برام جور نیمیشد. حالا امسال نصف آ نیمه کاره راهم دادین... از کوجا معلوم یه وخت سالی دیگه اصلش راهم ندادین ......
این نقدا ولش نیمیکنم آ نسیه ی سالی دیگه را بچسبم.......
خلاصه راه افتادم قاتی بروبچای دانشگاه خواجه نصیر آ بسم الله.(هیچ مدل دوا درمونیم همراهم نبود- بیخیال) راه افتادم

 با بسم الله .......


بسم الله النور


 

 

 

از همون لحظه اذونی مغرب لحظه به لحظه اعلام میشد که ساعت 10 کاروان به سمتی حسینیه بچه های تخریب حرکت میکنه .اونم  به سبکی رزم شبانه......
میدونستم که نمیشه . یعنی توان پیاده رفتن تا حسینیه تخریب رو ندارم ..... ولی آخه ...... حسابشا بکن. توو دوکوهه باشی آ مدام توو گوشت بخونن که فلان ساعت به سمتی جایی حرکت میکنیم که تو همیشه حسرتی نفس کشیدن یه لحظه توو  اونا داشته ای.
ولی وقتی نمیتونی ...نمی تونی دیگه ........ رفتم توو ساختمان و یه سرکی به بروبچ زدم. ظاهرا برنامه ای داشتن . یه جلسه آموزشی .....

یه دوره آموزش برای راویان . اینکه چه مطالبی رو به چه روشی و تا چه عمقی تعریف کنن. اینکه کجا چی بگن. اینکه زائران را چطور و چقدر حساس کنن.......
 آیا جنگ ما به دست یه عده آدم بیخیال و تنبل و... که فقط قصدشون رفتن به کربلا بوده و ..... آخه ما بیشتر گزارشهامون اینه که گزارشگر میپرسه : برادر برای چی اومدی؟ میگه : فقط به عشق امام.

.......... لابلای نکته ها :
عراقیها وقتی رفتن با آلمان قرارداد ببندن که مواد مورد استفاده در بمبهای شیمیایی رو خریداری کنن. پای قرارداد نوشتن-مواد لازم برای ساخت بمبهای حشره کش. و اینها واقعا قصدشون همین بود. ایرانی جماعت رو با قصد از پاانداختن و مثل حشره کشتن نگاه میکردن........
جلسه اولی آموزش همش نکته بود . ...