سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

به خط شدیم آ راه افتادیم....... یه جورایی رزم شبانه بود. خب عینی پیرزنهای 120 ساله باید هوای پا و کمری پانسمانشده ی خودمم داشته باشم....... رفتم ........ ولی وساطا راه کم آوردم. بریدم. نه راه پس داشتم نه راه پیش...
برای خودم متاسف بودم. هنوز خیلی مونده بود تا حسینیه گردان تخریب..... خیلی به خودم بدوبیراه بار میکردم.... که جوونی یه تیکه راه رفتنم نداشتم.
وایسادم.
مسئولی خواهران گفت پس چرا ایستادی؟؟؟؟ گفتم شما برین من نمیتونم....
چشمم افتاد به ماشینی که پشت سرمون میومد. به خانومی مسئول گفتم . جوونی من، میشد بشش بوگوین منم سوار کنه؟ ایشون فرمودن من رووم نیمیشه.
من دیدم نشد که بشه . این ماشین که میرد...... چه من تووش باشم چه نباشم. عقبشم که خالیِس. خلاصه سوار شدم آ بقیه راه را همراه دو نفر از بروبچه های تفحصِ فکه رفتم..... اینهم برای خودش صفایی داشت. از تفحص میگفتند.

از گرمای هوا . از گرمای مرداد ماه و حجمه پشه که میزد توی صورتهاشون...... از تفحص که الآن بیشتر توی شرهانی هست. از منطقه ی جدیدی که توی شرهانی شروع به تفحص کردن. از بافت منطقه ، از جغرافیای منطقه که تغییر کرده و تفحص سخت شده ... از مناطقه دست نخورده ای که مینها آماده ، عین نخود روی سطح زمین ریخته...
از شهید آوینی که روی همین مینها رفت. از مجید پازوکی ... از شهید محمودوند که مین والمری زدش ... از شهید ....
از گودالهایی که کم کم پر شده . از سنگرهایی که دیگه فرسایش یافته . از مقر گردانهایی که الآن فقط یادی از شهدای بزرگوارشون مونده .....از ....... 


مدام از بلندگوی حسینه شهید همت ساعت حرکت به سمت حسینیه گردان تخریب اعلام میشد آ من نیشسته بودم سری سفره شام با بروبچا راوی .......
آه بود که یه لقمه درمیون قورت میدادم...... من اینجا موندم بدونه اینکه جایی رو دیده باشم. عینی آدما(....). این ساختمونی ذوالفقارم که درشا تخته کرده بودن . از هرطرفیش دور زدم بسته بود. بروبچا گفتن خطر ریزش دارد برای همین بستندش.(بگذریم که بزرگانی کاروان از راه های اصلی تشریف بردن بالا آ عشق و حال کردن...)


مقایسه کنید 85با 87 را 
 من اینجا جاموندم آ خودم خودما موندگار کردم آ به جز دوکوهه جای دیگه ای را نیمیبینم ........آ تازشم...... اینقده تبلیغی رزمی شبانه ی حسینیه گردانی تخریبا میکنند آ من .......... آ من اینجا نیشستم........ ای خدا....
نفهمیدم چیطوری شامما سرکشیدم آ راه افتادم ...... هرچی به ریخت و قیافه شَل شَلی خودم نیگا میکردم که نیمیشد. نیمیشد با اینا همپا بشم....
رفتم نیشستم رو ریگاااااااا کناری تانک و مانک پوکیدا دوره ی جنگ آ ..... چشمم افتاد توو چشما حاج همت . نیمیدونم چیطوری ولی سری نق زدنم واشد..... د آخه حاجی خیری سرم با اون مصیبت بلند شدم اومدم اینجا آ هَمِش(هَمِش=مدام) به خودم مژده ی کسب انرژی برای یکسال رو میدادم حالا اینجوری که دارم پنچر میشم!!!!!!!!! ما مثلاً همشهریَم بودیم؟؟؟؟؟؟؟ شوما بچه اصفانیند؟؟؟؟؟؟ اینس؟ اینس پذیراییدون؟ خیلی ممنون. دسسدون طلا. زیادی به زحمت افتادین........ من که اینجوری با این اعلامی ساعتی اینا برا راه افتادن به سمتی حسینیه گردانی تخریب دق میکنم که ...... اصلاً میدونین چی چیس؟ راه میفتم . دنبالشون. به بروبچا آ رفیقامم نیمیگم که جلوما بیگیرن. تاجایی که این پاوا جوون داشت ازش میکشم....... معلوم نیس. شاید باری آخرم بود اومدم ...... همیشه که برام جور نیمیشد. حالا امسال نصف آ نیمه کاره راهم دادین... از کوجا معلوم یه وخت سالی دیگه اصلش راهم ندادین ......
این نقدا ولش نیمیکنم آ نسیه ی سالی دیگه را بچسبم.......
خلاصه راه افتادم قاتی بروبچای دانشگاه خواجه نصیر آ بسم الله.(هیچ مدل دوا درمونیم همراهم نبود- بیخیال) راه افتادم

 با بسم الله .......


بسم الله النور


 

 

 

از همون لحظه اذونی مغرب لحظه به لحظه اعلام میشد که ساعت 10 کاروان به سمتی حسینیه بچه های تخریب حرکت میکنه .اونم  به سبکی رزم شبانه......
میدونستم که نمیشه . یعنی توان پیاده رفتن تا حسینیه تخریب رو ندارم ..... ولی آخه ...... حسابشا بکن. توو دوکوهه باشی آ مدام توو گوشت بخونن که فلان ساعت به سمتی جایی حرکت میکنیم که تو همیشه حسرتی نفس کشیدن یه لحظه توو  اونا داشته ای.
ولی وقتی نمیتونی ...نمی تونی دیگه ........ رفتم توو ساختمان و یه سرکی به بروبچ زدم. ظاهرا برنامه ای داشتن . یه جلسه آموزشی .....

یه دوره آموزش برای راویان . اینکه چه مطالبی رو به چه روشی و تا چه عمقی تعریف کنن. اینکه کجا چی بگن. اینکه زائران را چطور و چقدر حساس کنن.......
 آیا جنگ ما به دست یه عده آدم بیخیال و تنبل و... که فقط قصدشون رفتن به کربلا بوده و ..... آخه ما بیشتر گزارشهامون اینه که گزارشگر میپرسه : برادر برای چی اومدی؟ میگه : فقط به عشق امام.

.......... لابلای نکته ها :
عراقیها وقتی رفتن با آلمان قرارداد ببندن که مواد مورد استفاده در بمبهای شیمیایی رو خریداری کنن. پای قرارداد نوشتن-مواد لازم برای ساخت بمبهای حشره کش. و اینها واقعا قصدشون همین بود. ایرانی جماعت رو با قصد از پاانداختن و مثل حشره کشتن نگاه میکردن........
جلسه اولی آموزش همش نکته بود . ...