سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

با هم رفتیم نماز ظهر آ عصرا توو مسجدی دمی گلزار. از نماز برمیگشتیم که شروع کردم پرسیدن: حچ خانوم از پدرشون برام میگین.پدرشون کی فوت کردن؟
فرمودن:پدرشون سال 81 , ده سالس.
پرسیدم : اونوخت الآن کوجا به خاک سپردین؟
فرمودن : باغ رضوان .

پدرشون. ما میخواستیم بریم مکه, عمره البته. کارامونا کرده بودیم , دودفعه هم جلسه هامونا رفته بودیم. دخترمون عروسشا از شمال آورده بود.حج آقا گفت من میخوام دخترم آ عروسشا برا نهار دعوت کنم. گفتم حالا تازه از راه رسیدن , خستن بزار خستگیشون دَر بره. گفت نه , نوه ی اولیمس نمیشه. باید دعوتش کنم.
دعوتشون کردیم, اومدن نهار را خوردن , بگوآبخند آ ایناوا, بعدشم رفتن توو اون اتاق خوابیدن آ حج آقام گفت منا ساعتی چهار بیدار کن میخوام برم. گفتم باشه, بعداز ظهر ساعت چهار بیدارش کردیم, پاشد چایی خورد آ رفت از بچه ها خداحافظی گرفت آ رفت.
بنگاه داشت , دیگه کاری نمی تونست بکنه. ساختمان میساختن , برا همین حالا دیگه بنگاه زده بود , می رفت اونجا.  ما هم که هرشب می رفتیم مسجد , اون شب نرفتیم. گفتم یه وخت یادش رفته باشه کلیدی حیاتا ,دری حیاتا نزدم به هم, جاکفشیا گذاشتم پشتی دَری حیات آ  منم پاشدم وضو گرفتم آ گفتم تا میاد اذان بشه, دو رکعت نماز بخونم. دیدم نوه م اومد با گریه رفت نشست تو اتاق بَنا کرد به گریه کردن, گفتم با خودم یقِن دوباره با بچه ها توو کوچه دعواش شده بودس. بعد از نمازی دو رکعتی اومدم برم از این بچه بپرسم چیطور شدس. دیدم یکی زنگ زد. رفتم دیدم یکی از مغازه دارا سری خیابونس, میگه خانوم رشیدی, بچه ها توو خونه هستن؟ گفتم نخیر, چیطور شدس, گفت, هیچی آقای رشیدی حالش بد شدس خوردس زمین. چادر نمازا انداختم اونطرف آ رفتم , دیدم قیامتیس, اینجا که بنگاه بودس , اونطرف خونه پسرمون بودس, میاد بره اونطرف بره نماز مغرب آ عشا را بخونه, یک-هو وسط راه حالش بد میشه. اینا که اونجا بودن گفتن, اشهدشا گفته س آ افتادس آ درجا تموم کردس. دیگه مکه مونم نرفتیم.  
نمیدونم چه ماهی بود .
دیگه بعد از هفته آ چله با پسر بزرگم رفتیم عمره.بله تقدیر الهی همینه , آدم نمی دونه چه بسرش میاد.

مادر

حالا من شبهای عاشورا آ تاسوعا بچه ها را خبر میکنم یه روضه ای میگیریم. بچه هاهم دسته سینه زنی راه میندازن. یه نفر میگفت حاج آقا را دیدم انگار جلوی در ایستاده بود. دستش رو سینه آ به دسته خوش آ مد میگفت. گفتم آره همیشه دلش میخواست توو روضه ها باشه. به جدش قسم. شبها که پامیشد نماز شب میخوند, گریه میکرد آ میگفت :خدایا یک آآن . آ کمتر از یک آآن . مرگ آسان.

پسر بزرگم که ارتشس سه راه-سیمین میشینه , دخترم هم همونجاهاست. 

خودمون خیابون معراج مینشستیم , ولی از وقتی تنها شدم , بچه ها گفتن مادر تنهایی نمیشه . باید بیایی پیش ما. حالا با دوتا پسرام کنار هم هستیم.


رسیدیم حسینیه گردان تخریب.
از زیر قرآن رد شدیم آ واردی یه جایی شدیم که (.....شرمنده بلد نیستم وصفش کنم........) فقط میتونم بگم آ یه جورایی بوی آدمایی بهشتی را میداد. آدم قدم که توش میزاشت یههویی خودشا تووی یه عالمی دیگه میدید.......
من که دلم خیلی سنگین بود. گرفته بود آ دلم خیلی میخواست محضری یکی از این آدم خداییا بیشینم آ همه ی حرفا دلما بشش بزنم....سردار

سردار عسگری داشت از روزهای باصفا آ معطری اوایلی انقلاب آ اوایلی جنگ آ فداکاریا آ کارهای احمد(متوسلیان) برامون تعریف میکرد. دمش گرم یکی دو کلمه حرفی حسابی برای اونایی گفت که همش می پرسیدن چرا اون وقت که عراق پیشنهادی آتش بس داد امام قبول نکرد........

سردار یوخده یادشون آورد که بابا این عراقیا اونوخت  ما را قشنگ بی غیرت آ بی رگ میدیدن .......چون میدیدن همه مدلی توهین به ناموسمون میکنن آ پدر و مادرمونا از شهر و روستاشون با چه وضعی می اندازن بیرون آ ... مام هیچیمون نیمیشد. میدیدند حالا که شب تا صبح ‍، صبح تا شب شهرامونا میزد آ اصلش برامون مهم نیست که کسی اینا(عراقیا) را متجاوز بشناسد یا نه.


از غیرت احمد متوسلیان برامون گفت . از غیرت و رشادتهای احمد متوسلیان آ همراهانش برامون گفت ....

از بروبچه های تخریب می گفتن:
یه جمله از شهید آوینی گفتن در مورد قافله ی غریب  امام حسین که از سال 61 راه افتاد:

یاران شتاب کنید که قافله در راه است . می گویند گنه کاران را  را نمی پذیرند . آری گنه کاران را در این قافله راهی نیست ولی پشیمانان را می پذیرند. آدم نیز در این قافله از ملازمان ابی عبدالله است  که او سرسلسله ی پشیمانان است...

 

*** چند نکته قابل تامل هم در قسمت نظرات ذکر شده  ***


به خط شدیم آ راه افتادیم....... یه جورایی رزم شبانه بود. خب عینی پیرزنهای 120 ساله باید هوای پا و کمری پانسمانشده ی خودمم داشته باشم....... رفتم ........ ولی وساطا راه کم آوردم. بریدم. نه راه پس داشتم نه راه پیش...
برای خودم متاسف بودم. هنوز خیلی مونده بود تا حسینیه گردان تخریب..... خیلی به خودم بدوبیراه بار میکردم.... که جوونی یه تیکه راه رفتنم نداشتم.
وایسادم.
مسئولی خواهران گفت پس چرا ایستادی؟؟؟؟ گفتم شما برین من نمیتونم....
چشمم افتاد به ماشینی که پشت سرمون میومد. به خانومی مسئول گفتم . جوونی من، میشد بشش بوگوین منم سوار کنه؟ ایشون فرمودن من رووم نیمیشه.
من دیدم نشد که بشه . این ماشین که میرد...... چه من تووش باشم چه نباشم. عقبشم که خالیِس. خلاصه سوار شدم آ بقیه راه را همراه دو نفر از بروبچه های تفحصِ فکه رفتم..... اینهم برای خودش صفایی داشت. از تفحص میگفتند.

از گرمای هوا . از گرمای مرداد ماه و حجمه پشه که میزد توی صورتهاشون...... از تفحص که الآن بیشتر توی شرهانی هست. از منطقه ی جدیدی که توی شرهانی شروع به تفحص کردن. از بافت منطقه ، از جغرافیای منطقه که تغییر کرده و تفحص سخت شده ... از مناطقه دست نخورده ای که مینها آماده ، عین نخود روی سطح زمین ریخته...
از شهید آوینی که روی همین مینها رفت. از مجید پازوکی ... از شهید محمودوند که مین والمری زدش ... از شهید ....
از گودالهایی که کم کم پر شده . از سنگرهایی که دیگه فرسایش یافته . از مقر گردانهایی که الآن فقط یادی از شهدای بزرگوارشون مونده .....از .......