سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

 

 بعد از نمازی ظهر و عصر راه افتادیم ....... ظاهرا یوخدم راه رو گم کرده بودیم. ولی خب .بالاخره راه رو پیدا کردیم آ رسیدیم.......

 

 

قرار بود شب بریم قرارگاه شهید محمودوند

 

 

شب بود .رسیدیم پادگان شهید محمودوند.دمی در یه ایستگاهی صلواتی بود. شربت می دادن. آی می چسبید. می چسبید. خنک آ خوش مزه. اونم برا من که با این حالم داشتم از تشنگی هلاک میشدم. آب جوابی تشنگی منا نیمیداد. این شربت می چسبیداااا.
یا حسین
وارد شدیم ........

 از یکی این خادما پرسیدم. می گفتن 19 تا شهید هست. آخه پادگانی شهید محمودوند یه جورایی معراج شهداست. گروهای تفحص ،شهدا را یکی یکی پیدا می کنند آ میارن اینجا . شهدا اینجا هستن تا عملیاتی تفحصشون خلاص بشد. آ توو همین زمانم اینا برن بیبینند این شهدا از کوجان آ خانواداشونا خبر کنند آ برنامه برای تشییعشون ..................
اینام فکر کنم تا دهه فاطمیه اینجا هستن.

اینا را شنیدم آ اروم آروم رفتم سمتی معراج شهدا. (بزار راستش رو بگم. که :)راستش نتونستم برم توو. رووم نشد. خیلی دلم گرفته بود. ولی راستش انگار توانی روبرو شدن باشونا نداشتم. از خودم. از اخلاقم. از اعمالم .............. خجالت زده بودم. برم روبروشون چی چی بگم. بزار همین عقبی جمعیت بشین آ شور و شوقی مردوما نیگاه کنم. بزار همین عقب وایسم آ سرما بندازم زیر آ حرفاما بزنم.........

.بزار همینجا وایسم آ سرما بندازم زیر آ با همون سرافکندگیم بگم : شهدای بزرگوارم میدونم خیلی خاک به سرم ولی به خدا اومده بودم یه دستی بکشین رو سرم آ منا از این خاک بِسری نجاتم بدین. یوخده یادم بدین چیکار کنم. اومده بودم از شوما یاد بیگیرم که باید با این جماعتی که کمر همتشونا محکم بستن که اسلام آ حکومتی اسلامیا از ریشه آ بن بکنند آ با این جماعتی که چشمشونا به خیر و برکاتی حکومتی اسلامی بستن آ فقط رنگ و طمع  روکشهای خوش رنگ و نقش حکومتای لخت و عریان لائک زیری دندونشون مزه کرده  چیکار باید کرد. د آخه اینا دین دار ا بی دین قاطی پاتی شدن. بعضیا شون با قصد و نیتی شکستن کمر سید اومدن ......... بعضیم فقط از رو سادلوحیشون .............

 د اومدم یادم بدین

 


به خط شدیم آ راه افتادیم....... یه جورایی رزم شبانه بود. خب عینی پیرزنهای 120 ساله باید هوای پا و کمری پانسمانشده ی خودمم داشته باشم....... رفتم ........ ولی وساطا راه کم آوردم. بریدم. نه راه پس داشتم نه راه پیش...
برای خودم متاسف بودم. هنوز خیلی مونده بود تا حسینیه گردان تخریب..... خیلی به خودم بدوبیراه بار میکردم.... که جوونی یه تیکه راه رفتنم نداشتم.
وایسادم.
مسئولی خواهران گفت پس چرا ایستادی؟؟؟؟ گفتم شما برین من نمیتونم....
چشمم افتاد به ماشینی که پشت سرمون میومد. به خانومی مسئول گفتم . جوونی من، میشد بشش بوگوین منم سوار کنه؟ ایشون فرمودن من رووم نیمیشه.
من دیدم نشد که بشه . این ماشین که میرد...... چه من تووش باشم چه نباشم. عقبشم که خالیِس. خلاصه سوار شدم آ بقیه راه را همراه دو نفر از بروبچه های تفحصِ فکه رفتم..... اینهم برای خودش صفایی داشت. از تفحص میگفتند.

از گرمای هوا . از گرمای مرداد ماه و حجمه پشه که میزد توی صورتهاشون...... از تفحص که الآن بیشتر توی شرهانی هست. از منطقه ی جدیدی که توی شرهانی شروع به تفحص کردن. از بافت منطقه ، از جغرافیای منطقه که تغییر کرده و تفحص سخت شده ... از مناطقه دست نخورده ای که مینها آماده ، عین نخود روی سطح زمین ریخته...
از شهید آوینی که روی همین مینها رفت. از مجید پازوکی ... از شهید محمودوند که مین والمری زدش ... از شهید ....
از گودالهایی که کم کم پر شده . از سنگرهایی که دیگه فرسایش یافته . از مقر گردانهایی که الآن فقط یادی از شهدای بزرگوارشون مونده .....از .......