سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

]
این حدیث دل بود، تصنیف نیست
شیعه در محشر بلاتکلیف نیست
شیعه راهش در مسیر اولیاست
شیعه مولایش علیِ مرتضی است
صبح یه زیارت کردیم .........عسل.
قبل از اذان صبح حرم امیرالمومنین امام علی (ع) بودیم. میدونی در آستانه ی خیابون شیخ طوسی که قرار میگیری پشت سرت وادی السلام هست و روبروت حرم مولا. عشق و حالی بهت دست میده وصف ناپذیر......
از قدم اول شروع کردم به نیابا تک تک عزیزانی که به نظرم میومدن سلام دادن و عرض ادب محضر مولا امیر المومنین . امام علی (ع).
اون روز صبح با تمام توانم سعی داشتم خودم رو سیراب کنم ......
تا میتونستم قدمهام رو حساب شده و آرام بر میداشتم. وقت کم داشتم... دوستان بزرگی داشتم که از علمای بزرگ شیعه نکته ها برام گفته بودن جهت عمل کردن در صحن و سرای مولا امیرالمومنین. وقت کم دارم.... زمان..
سلام خیلی ها رو باید به حضرت میرسوندم. و خودم... نمیدونستم کدوم حرفم رو برای آقا تکمیل کنم و کدوم حاجتم رو سنگینتر بخوام از مولا. نمیدونستم ظرفیتم بیشتر بشه برام باارزشتر و ضروری تر خواهد بود یا اصل دین و ایمانم ..... نمی دونستم سلامتی جسمی برام باارزشتر خواهد بود یا حافظه و سلامتی روح و روان.... نمی دونستم ... خیلی چیزا رو برای رتبه بندی کردن عرضه ی حاجاتم به محضر مولا نمیدونستم..... نمیدونستم..... برای همین با سرعت تمام.......  
جاتون خالی

ما سحر یک ساعت مونده به اذانی صبح از هتل میزدیم بیرون.

امروز میخواستم روبنده ای که این آخریا اِز قم خریده بودم رو امتحان کنم. ولی خب اخوی مهربونی بنده تابحال آبجی خانومشا این ریختی ندیده بود. باید مقدمةً یه اجرایی میرفتم.

از هتل که زدیم بیرون هوا تاریک بود ,ولی خیابونها روشن. فروشگاههای خوراکی هم پررونق. عقب تر از اخوی راه میرفتم. روبنده را زدم و همونطور که یک گام از ایشون عقبتر بودم, به یه بهونه ای صداش زدم. تابرگرده آ من رو ببینه. بنده خدا لحظه ی اول جاخورد .

بعد خیلی محکم گفت: این چیه؟! چرا این ریختی؟! وا یعنی چی؟ من که اصلا نمی تونم تشخیص بدم یعنی چی؟ برش دار...

بنده خدا بعنوان اولین برخورد, چندان هم عکس العملش عجیب نبود . آبجی خانومِ خودش رو یکدفعه ای این ریختی ببینه!!...ولی برای خودم استارت خوبی بود. من استفاده ی خودم رو کردم. میخواستم فقط یه ذهنیتی ایجاد شده باشه. منکه قرار نداشتم همیشه استفاده کنم. گه گاهی , یه جاهایی , لازم میشد .

روبنده رو برداشتم و رفتیم سمت حرم.

این اذن دخول . این ایستادن در آستانه درب ورودی.... این لحظه های شیرین غیرقابل وصف. این نفسهای معطر. این صحنه های زیبای حرم ... باید نهایت استفاده رو میکردم. باید با تمام توان برای روزهای آینده ذخیره میکردم ... بعد از صبحانه راهی میشدیم سمت کربلا.... از نجف که نمیشد دل کند , ولی کربلا هم عاشقانه میرفتیم.

به نیابت همه ی عزیزانم زیارت کردم. همه ی سلامها رو ابلاغ کردم و عرض تبریک میلاد خانم فاطمه زهرا(س)دادم و داخل شدم.روبنده رو برای اینجا میخواستم. این عربا وقتی روبنده میزنن راحتن دیگه. راهشون رو میکش میرن ا هیچکسی هم اینا را دید نمیزنه.

دلم میخواست وجب به وجب این بارگاه رو قدم زده باشم. همینطور که زیارتنامه رو میخوندم و با آقام حرف میزدم میرفتم جلو... در کنار ضریح آقام که رسیدم سعی کردم با کمال ادب و احترام , به عنوان یه بچه شیعه عرض ادب کنم و خاصه جوری حرف زده باشم که عیدیِ حسابی بتونم بگیرمتبسم... 

دستها رو نهایتاَ بردم بالا: الهم الرزقنا حج بیتک الحرام و زیارت قبر نبیک و زیارت ائمه المعصومین (ع) فی عامی هذا و فی کل عام.

شنیدین که میگن : یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...!!!

خداییش یه چیزی سرفصل همه ی مناجات نامه هام میشد. اینکه آقاجان. مولای من خودتون راه رو جلوی چشمام روشن کنین. برای اینکه هروقت بعد از 120 سال به محضر الهی فراخوان شدم شرمند و سرافکنده نباشم محضر شما...


بعد از مسجد سهله برنامه خاصی نداشت کاروان تا نماز مغرب و عشا تو حرم حضرت امیر(ع).
یکی دوبار اول تووی حرم برای جمع شدن, قرارمون ایون طلا بود. ولی کم کم دیدن همزمان میشه با مراسم دارالقرآنِ صحن, برای همین چندبار هم رفتیم سمت  مسجد عمران. بالاسر  آیةالله سید محمد کاظم یزدی صاحب عروة الوثقی و شیخ محمدباقر قمی و ...

اونشب توو حرم امیرالمومنین , بعد از نماز و زیارت آقام, داشتم یه دوری میزدم توی صحن حرم, دیدم شب آخرِیه که در محضر مولا هستم. شب عیدِ , شبِ میلاد خانم فاطمه زهرا(س) هم هست...

رفتم تووی همون مسجد عمران, کنار مزار آیت الله سید محمدکاظم یزدی , نشستم  قرآن رو باز کردم و مشغول خوندن قرآن و هدیه نثار ارواح طیبه همه علمایی که اونجا خاک بودن... داشتم قرآن میخوندم که متوجه شدم صحن مسجد داره عوض میشه, ظاهراً داشتن اونجا رو برای ضبط یه برنامه تلوزیونی آماده میکردن. دوربین, نور, میز, صندلی, میکروفن... یه برنامه ی تکمیل... دیدم خیر باید بلند شد و رفت... 

رفتم بیرونِ مسجد , پشت درب, روبه ضریح مولا.... دیگه وقت نداشتم. شب آخری بود که نجف بودیم. باید قدر میدونستم. امشب دیگه باید تمام حرفام رو کامل با آقام , مولام, امیرالمومنین, علی بن ابیطالب(ع) میزدم. بهم گفته بودن با آقا امیرالمومنین همونطور حرف بزن که یه دختر با بابای خودش...

یه جایی همونطرفا نشستم. من بودم و آقام...
دردودلهام رو باهاشون کردم. وقت کم بود و من دلِ پر دردی داشتم... اهم و فی الاهم کردم..... سرافکنده بودم ولی خواستم حرفای تلمبارشده در قلبم رو گفته باشم با آقام.... گفتم و گفتم و گفتم... یه وقتی انگار سبکتر شده بودم, سرم رو آوردم بالا و با یه قوت قلبی عرض کردم محضرشون, آقاجان من بعد از اینهمه پرگویی فقط یه حاجت دارم. یه حاجت.

آقاجون:  ظرفم.

ظرف وجودم.

آقاجون ظرف وجودیم بزرگ و وسیع و متعالی بشه. البته نه اینکه یه ظرف خالیااا یه ظرف وسیع که پر باشه. اینقدر توی هرکاری, توی هر مرحله ای از زندگیم احساس نکنم تا رسیدن به نقطه ی اوج فاصله هاست... فاصله هایی که گاهی بنظرم دستنیافتنی باشن. دلم میخواد اولاً ظرفیت کسب اون امتیازها رو داشته باشم , ثانیاً توان پیمودن راه رو ...آقاجون ظرفم...

آخه میدونی یه چیزی گوشه

 

ی دفترچه یادداشتای همراهم نوشته بودم از قول استاد میرباقری, در مورد تربیت نفس.
اینکه نفستون رو به درجات عالی برسونین.
اینکه باید نفستون رو ترک گناه بدین و رامش کنید در انجام خیرات.
بیشترین تذکرها رو درمورد هدر ندادن زمان از ایشون داشتم. اینکه به رشدی خوددون برسین....

 شاید اتلاف وقت دیگه قابل جبران نبود آ از اونطرفم خودما توو یه اقیانوس خیر و برکت و رحمت میدیدم آحس میکردم من خیلی برا جمع کردنی ثواب آ برکاتی این اقیانوسی خیرات و برکاتی که تووش افتادم خیلی دست آ پاچولفتیم... 

هم مکان , مکان خاص و باارزشی بود , و هم زمان, زمان خاص و باارزشی... حرم آقام امیرالمومنین (ع), شب میلاد خانم فاطمه زهرا(س)

نشسته بودم روبروی ضریح آقا.دم درب مسجد عمران(مسجد عمران بن شاهین) با آقا امیرالمومنین یه گپی کامل آ دلچسب رفتم.... ازشون عیدی میخواستم. شب میلاد بود. شب میلاد خانم فاطمه زهرا. آقام حتما به بچه شیعه هایی که اومده بودن محضرشون جهت عرض تبریک عیدی میدادن مگه نه؟!!!!!!!!!!!

 هر قلب برای قبله جایی دارد    هر قبله برای خود خدایی دارد
  این جمله شنیدم ز درون کعبه    ایوان طلا عجب صفایی دارد.

بروبچه های کاروان جلسه خودشون رو با روحانی کاروان توی ضلع دیگه ی حرم تشکیل داده بودن. توو جلسه شرکت نکرده بودم. فقط گه گاهی حواسم بهشون بود که همزمانشون بلند بشم, برای برگشتن سمت هتل...

درِ آسمون وا شد , یه ستاره پیدا شد   برای فاطمیون , شب, شبِ یلدا شد

فاطمه, دوایِ دردامه. قسمِ آقامه

همه ی رویامه. مادرِ آقامه

دنیا میدونه که دلبری بغیرِ تو عشقه حیدر نمیشه

تولدِ مادری بغیرِ تو , روزِ مادر نمیشه

بخدا تمومِ بچه هات رو عشقه

مخصوصاً فاطمه ای که توو دمشقِ

خداوکیلی از در خونت همیشه حاجتهامون رو میگیریم

کاشکی روو دامنت تووی ایونِ نجف قسمتم شه بمیریم.....

مادر غلامتم , مادر....


سمت مسجد سهله میرفتیم. از مسجد سهله زیاد شنیده بودم...

امام صادق(ع) برای ابوبصیر اینطور میگن:
 :  ابنجا خانه حضرت ادریس و ابراهیم بوده و محل ورود و مسکن خضر است.
 اینجا منزل حضرت صاحب الامر است و با اهل و عیالش در اینجا فرود خواهد آمد.
 :  هیچ پیامبری نیست که اینجا نماز نخوانده باشد. هر که در اینجا اقامت کند مثل اینست که در خیمه رسول خدا(ص) اقامت کرده.
  در این مسجد سنگی وجود دارد که صورت همه پیامبران بر آن نقش بسته.
  هر کس در این مسجد صادقانه نماز بخواند و دعا کند , حاجت روا از آنجا برمیگردد.
 :  .......

مقام امام صادق   مقام حضرت ابراهیم     مقام و خانه حضرت ادریس نبی ع      مقام حضرت خضر     مقام صالحین و انبیا      مقام امام سجاد    مقام امام مهدی(عج)         

اعمال رو یکی یکی انجام دادیم. توصیه های زیادی بهم شده بود. اساتید زیادی آموزه ها بهم داشتن برای استفاده کردن لحظه به لحظه. معطر کردن نفس به نفسم. ارج گذاشتن به قدم به قدمی که اونجا برمیدارم. باز کردن دریچه های تنگ چشم و گوشم.

سعیم این بود که چشمهام باز باشن و گوشه به گوشه ی این مسجد رو در تاریخ خودش متصور بشم... با تمام توانم , وجود تشنه ی خودم رو سیراب کنم . میدونستم زمان کم دارم . به همین دلیل وسواس زیادی توی صرفه جویی هام داشتم....

عزیزی بهم گفته بود قبل از رفتن اینقدر تاریخ اسلام بخون که بتونی گرد و غبار وجب به وجب مقامهایی رو که میری پاش نماز بخونی رو با اشکهات پاک کنی و شفاف نگاه کنی....

اون زمانی که روحانی کاروان طبق برنامه ی رووتین تاریخ اسلام برامون میگفتن, طاقت نیاوردم , بلند شدم نمازی که عهد کرده بودم برای مادر خوندم. نمازی رو که عهد کرده بودم برای مرحوم حسن نظری بخونم و به نیابت بسیاری از دوستانی که ازشون خداحافظی کرده بودم یا نه ....


 قبل از برنامه مسجد سهله بود...

سحر وقتی در آستانه درب ورودی حرم ایستادم و دست بر سینه چشمهام رو به آقا امیرالمومنین(ع) دوختم و سلام دادم:

السلام علیک یا امیرالمومنین...
Pilgrim.. خیلی دلتنگ شده بودم.

دومین شبی بود که نجف بودم و میامدم حرم آقام ولی هنوز جلو نرفته بودم. داخل نرفته بودم. انگار...
ولی اینبار دیگه رفتم جلو. روبرو ضریح... سلام دادم محضر خانم فاطمه زهرا(س)... دستم رو گذاشتم توو دست حضرت زهرا و همه چی رو سپردم دستِ خودشون تا ببرن منو محضر آقا .آخه خودم سرافکنده بودم. از سبُک بودن رزومه ی کاری تموم عمرم, از اونهمه حاجتی که داشتم و به کسی جز آقام نمیتونستم عرض کنم. خداییش مایه سرافکندگی بود. هیچ سابقه کاری قابلی توش نبود. خالی و سبک... ولی شرمنده من یکی از اون بچه شیعه های پر رووتون هستم آقاجون. راستش اومدم که استخدامم کنین. چهل روزی هست منتظر این مصاحبه هستم آقا. میشه دستور استخدام بنده ی حقیر رو بعنوان بچه شیعه ی مبتدی هم شده بفرمایید. بخدا آقاجون بچه ی زرنگی هستما, یعنی سعی داشتم از لحظات عمرم مفید استفاده کنم. هروقتم که درجا زدم مشکلم نداشتنِ مدیرپروژه بوده(از نوعی که شما تعریفش کرده باشین). شما دستورش رو بفرمایید تا مدیرپروژه هاتون بنده رو هم توو لیست کارشناسای مبتدیشون قرار بِدن, قول میدم زود همسطح بشم. توکلم به خدا و توسلم توو این سفر به شما. قول میدم دستم رو از توو دست یاریگرم,(خانم فاطمه زهرا(س) )بیرون نیارم. قول. ولی خداییش خیلی محتاج یاری شما هستما...خیلی..

ALI

یوخده انگار آروومتر بودم. دِ آخه...

توو صف نماز داشتم بعد از مشلول, دعای مجیر رو زمزمه میکردم, بغل دستیم یه تاملی کرد و بعد... کم کم همکلام شدیم. از خادمهای امام رضا بود...  تا اذان صبح کنار هم بودیم, گاهی ایشون از دانسته هاش برام میگفت و گاهی من از چیزایی که تازگی اندوخته کرده بودم, میگفتم.

بعد از نماز صبح به هم التماس دعا گفتیم و از هم جدا شدیم. چقدر همه جا عطر حرم امام رضا(ع)...


بعد از نماز مغرب و عشا دیگه زدیم بیرون. راستش دیگه خسته شده بودم. اما بازهم اگه بهم تعارف میکردن , میموندما. خداییش همچین جاهایی که دیگه معلوم نیست آدم بتونه برگرده یا نه , آدم تا جون داره سعی میکنه بهره رو ببره.... ولی به جان خودم دیگه خسته بودم. خلاصه زدیم بیرون آ همونطرفا یه جایی ایستادیم تا حاج آقا یوخده از تاریخ اسلام برامون بگن: اینکه بعضی از این عماراتی که سیستم عمرانی اینجا تند تند این چندساله بعنوانهای مختلفه برپا کردس سندیت چندان روشنی هم نداره توو تاریخی اسلام. خانه امیرالمومنین. مقام فلان و فلام بهمانو مقام ...

بعدِشم دوستان افتخار دادن آ با یک عکسی دست جمعی حضورشون روو در این مکان و در جوار اهالی دارالقرآن به ثبت رساندند. کم کم راه افتادیم سمت مرقد میثم تمّار. اونهم پیاده. با پای پیاده.

میثم فرزند یحیی و از سرزمین نهروان(بین ایران و عراق). چون در کوفه خرما فروش بود به تمّار مشهور شد. میثم تمّار , غلامی از بنی اسد بود که امیرالمومنین او را خرید و آزاد کرد. میثم از خواص اصحاب و یاران سّر علی (ع) به شمار می آمد و به مقدار قابلیت و ظرفیت خویش از محضر امام علی (ع) علم آموخت و آن حضرت او را در برخی اخبار غیبی و اسرار نهان آگاه ساخت تا جایی که ابن عباس از محضر میثم استفاده میکرد.
« شیخ مفید می نویسد: میثم در زندان به مختار گفت: تو به خون خواهی حسین(ع) قیام خواهی کرد و این کسی را که الآن میخواهد تو را بکشد, خواهی کشت. وقتی عبیدالله میخواست مختار را بکشد نامه ای از یزید رسید و مختار آزاد شد. »

نوشته اند که امیرالمونان(ع) چگونگی کشته شدن میثم را خبر داد و به وی فرمود:
تو را بعد از من دستگیر میکنند و به دار خواهند زد. در روز سوم از بینی و دهان تو خون روان خواهد شد و محاسنت را رنگین خواهد ساخت. تو جزء آن ده نفری خواهی بود که بر در خانه عمروبن حریث به دار آویخته میشوند. چوبه دار تو از همه کوتاه تر است. سپس حضرت آن نخل را به وی نشن داد و فرمود: تو را بر آن به دار خواهند آویخت.

روبروی حرم ایشون که رسیدیم همه از پا افتاده بودن. دیگه همون بیرون ایستادیم آ جهت عرض ادب و ارادت محضر جناب میثم  تمار , حاج آقا روضه ای خوندن و مداح کاروان هم ادامه دادن....

بعداز یه روضه و نوحه کوتاه آروم اروم راه افتادیم سمت پارکینگ. داشتم ضمن پیشروی سمت پارکینگ تا فردا صبحم رو برنامه ریزی میکردم. باید حواسم جمع باشه فردا صبحم اگه برنامه مسجد سهله سنگین باشه اونم توو برق آفتاب امشب باید آمار ساعتهای استراحتم رو داشته باشم.


بوی خاصی داشت گوشه گوشه ی مسجد کوفه, راستش نتونستم نزدیکای محراب زیاد تاب بیارم. توو محراب که نمیگزاشتن , اطرافشم بغض خفه میکرد آدم رو...


امام اول و افطار آخرینش بود
که دخترش به دعا دست بر فلک برداشت

اگرچه سفره اش از نان و شیر رنگین بود
«علی به خاطر زخم دلش نمک برداشت»

دو چشمه وقف غم مردم از دو چشمش کرد
چه آبها که از این چشمهم ردمک برداشت

علی که از جگر خود کباب داشت به عمر
برای دل نمک از سفره ی فدک برداشت

نبود چاه، زمین گرچه سنگ بود دلش
ز یک تلنگرِ آه علی، تَرک برداشت

گذاشت مِهر علی بر نماز، مُهر قبول
خدا عیار عبادت به این محک برداشت

ایام قدر . شب نوزدهمِ ماه مبارک رمضان . امسال کاش بتونم قدر بدونم.........

اومدم بیرون. حالم حالِ زیاد قابل تعریفی نبود, همش حرفای دل دلی خانوم نغوی توو گوشم بود. همسفریا داشتن یه گوشه توو مسجد جمع میشدن...

نشسته بودیم توو مسجد کوفه که حاج آقا(روحانی کاروان) لابلای اعمالی که داشتیم انجام میدادیم از قول آیت الله ناصری فرمودند:

در نوجوانی خدمت شیخ محمد کوفی رسیدم, ایشان تعریف کردند که یکسالی شب 21 رمضان میخواستم برم مسجد کوفه برای عزاداری و اقامه ی نماز و دعا و احیای شب قدر و ... افطار را بردم. رفتم مسجد کوفه-سمت مقام امیر المومنین ع-محراب.

سمت محراب نماز را خواندم. افطار من نون و خیار بود(بیبینین چقدر ساده) بردم سمت شرق مسجد. آنجا که رسیدم دیدم یک آقایی عبا روی سر کشیدن و استراحت میکنند و آقایی هم در کسرت اهل علم(ظاهرا حضرت خضر بودن)خیلی مودب کنارشون نشستن. وقتی داشتم عبور میکردم از کنارشون اون آقای اهل علم اشاره کردن که بیا بشین اینجا. رفتم. نشستم.

به من سلام کردن و من جواب دادم, بعد از حال و احوالپرسی از من شروع کردن یکی یکی احوال اهل علم اون روزگار رو از من پرسیدن, جمعی رو که سوال کرد. تا به یکی از آقایون رسید... آقایی که کنارشون خوابیده بودن چیزی بهشون گفتن و او ساکت شد. من متوجه کلامشون نشدم.

آقایی که خوابیده بود, گفت آب . خیلی سریع شخصی رسید با ظرف آبی توو دستش. اومد و آب رو جلوی ایشون گذاشت. ایشون همونطور آب رو زیر عبا میل کردن. و بعد ظرف آب رو تعارف من کردن, که من گفتن نه نمیخوام. که بعدها پشیمان شدم از این کلامم.

من پرسیدم ایشون کی هستن.
بهم جواب دادن: ایشون سید عالَمهستن.
من توو نظرم گذشت که سید عالَم حضرت بقیةالله هستن و گفتم: سید عالِم.
                 بهم جواب دادن نه خیر ایشون سید عالَمهستن.

شب بود ولی همه جا روشن بود و من متوجه نشده بودم از چیه این همه روشنایی. رفتم که نماز مستحبی بخونم, دیدم نه کِسل هستم , رفتم استراحت کنم. وقتی بیدار شدم , از روی روشنایی آسمون گفتم ای وای بر من که نماز صبحم ازدست رفت. دیدم اونطرف صف نماز جماعت تشکیل شده. داشتم از کنار صفشون رد میشدم, تووی اون صف یکی گفت خوبِ سید محمد رو هم با خودمون ببریم. جواب دادن نه باید دوتا امتحان دیگه پس بده... که بعدها یکی در سال 40 و یکی در حدود سالهای 1370 اتفاق افتاد(و خود این ماجرا در سال 1335رخ دادس).

 


برنامه ی بعدی فکر کنم مسجد بود. مسجد کوفه.

بعدازظهر راهی میشدیم. ظاهرا تا نماز مغرب و عشا قرارس همونجا بمونیم. توو راه سعی کردم یوخده کتابم رو بخونم. تاریخچه قابل تاملی داره و انشالله در زندگی آینده همگیمون نقش مثبت و پررنگی خواهد داشت.

مسجد کوفه یکی از اون مسجدهای تاریخ اسلام محسوب میشه که گوشه و کنارش مقامی داره(یه اتفاق تاریخی اون نقطه اتفاق افتاده), داخل مسجد که شدیم روحانی کاروان سعی کردن مهمترین مقامها رو ببرنمون آ اعمالش رو بصورت دست جمعی انجام بدیم(یکی از امتیازهای خوب کاروانمون بود, برای امثال من که سفراولمون بود یا زیاد مسلط به اعمال مخصوص نبودیم بسیار بسیار مهم بود)

مقام ابراهیم    مقام خضر    مقام حضرت آدم    مقام جبرائیل  مقام حضرت نوح    سفینه ی نوح
محراب شهادت امام علی (ع)   مقام امام زین العابدین    مقام و محراب امام صادق
مرقد مسلم بن عقیل  مرقد مختار ثقفی   مرقد هانی بن عروه. (بهم گفته بودن حاجات دنیوی خودتون رو از ایشون بخوایین) و ...

هوا هنوز گرم بود , رفتیم یه گوشه نشستیم تا کم کم بروبچ جمع بشن آ حاج آقا(روحانی کاروان) سخنرانی کنند. اولش داشتن از تاریخ اسلام میگفتن , منم از وقت استفاده یوخده بهینه تر کردم, بلند شدم رفتم عقبتر تا یوخده از اون هوارتا نماز و دعا و زیارتهایی که بهم توصیه شده بود اینجا بجا بیارم انجام دادم. جا دشمندون خالی آخرِکاری کتفم به اصطلاح از جا درر رفت(برای بنده زیاد عجیب نبود. کتفم مشکلی داره که گه گاهی اگه بیهوا بچرخه اینمدلی حالمو جا میاره) .

حالا حسابش رو بکن نشستی کناری جماعتی همسفری که آروم نشستن آ محو و مجذوبی حرفای روحانی کاروان آ تو داری در حدی مرگ درد میکشی. چقدر دلت میخواد دهان مبارکت رو باز کنی و با تمامی توانت هوار بکشی؟!!!!     ولی باید آرووم بیشینی سری جات , تازشم آنچنان که توجه کسی رو هم جلب نکنی(آخه اون بندگانی خدا که نمی تونن حدسشم بزنن که تو در چه عالمی داری سیر میکنی؟!! فوقش فکر میکنن تو در عالم عرفان دچار حالتی عرفانی شدی ) . در عین حال مجبوری دهن مبارکت رو ببندی و آنچه تعالیم پزشکی در چنته داری اجرا کنی تا همونجوری کناری بغل دستی نشسته باشی و جاش بندازی, کتفت رو عرض میکنم. بله عزیزم استخانی به نام کتف.

خدایی تخصصی فوقی ارتپدی نیمیخواد؟؟؟ واااا خنده داشت؟ نیشت رو ببند گناه داشتم... همه ی اون حالات مثلا معنوی از توو حلقم اومد بیرون.

 


داشتیم از وادی السلام میزدیم بیرون . آروم آروم داشتیم میومدیم که دیدم اِ اِ اِ دوباره رفتن وادی السلام از یه درب دیگه(اینا انگار حالاحالاها به بزرگون سر میزنن...) اینبار رفتیم سر مزار بابا بزرگ یکی از همسفریامون. داشتن آدرس رو از ایشون میگرفتن. داشتیم میرفتیم سمت مزار حاج آقا شرکت.

جالب بود میدونستم داریم میریم سرمزار داییِ حاج آقا زائری. موقع خداحافظی اشاره کرده بودن به مزار ایشون...

خسته بودم. اینبار که از وادی السلام میومدیم بیرون, از کوچه-پس کوچه های باریک اطراف حرم حضرت امیرالمونین ردشدیم تا به خیابون اصلی و هتل برسیم. محله های اطراف حرمِ حضرت خیلی قدیمی و دست نخورده بودن.

 

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(16).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(11).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(4).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(21).jpghttp://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(7).jpg

 

... از کلافهای سردرگم کابلهای برق گرفته تا قبور تمیز و پر از دونهای کبوترِ رها شده. منکه همراه یکی از خانواده ها با تاکسی برگشتم , الباقیِ همراهان طی طریق فرمودن, آخه ثوابشم زیادس.

مستقیم رفتیم سر میز صبحانه . حوصله اتلاف زمانهایی که اینجا از یاقوت باارزشتر هستن رو نداشتم. نشستم سر میز. جاتون خالی تا داشتم صبحانه میل مینمودم, سایر خانمها و آقایونِ همسفر هم تشریف میاوردن و به تاکید رستورانچی به ترتیب صندلی ها رو پر میکردن, قافل از اینکه ...

آخرین لقمه ی شیرین صبحانه را که تناول کردم, دست بردم سمت کیف و خواستم باپا صندلی رو عقب بزنم جهت برخاستن از جا. که دیدم ای دادِبیداد... گیر افتادم چه سنگین... ولی خب بچه اصفانی سرشار از خلاقیت. آرام و تندوتیز سرخوردم پایین, از زیر میز رفتم جلو و از اونطرف میز خیلی مرتب و منظم از جا برخاستم, رشید. در مقابل چشمهای یوخده مات مانده دوستان دست بردم کیفم رو برداشتم و تشریفم رو بردم جهت استراحت. وقت طلا نیست, یاقوت است اینجا.

 

.امشب یادمون نره بهم دعا کنیم....

شب آرزوها


بعد از اونهم رفتیم به مکانی سرزدیم که معروف شده به مقام صاحب الزمان (عج). ما اینجا هم زود اومده بودیم. در بسته بود و کسی جوابگو نبود. تغریبا نیمساعتی پشت در موندیم تا باز کردن. صحن و گنبد و مقام و بارگاهی بود . چاه آبی داشت و گنبدسبزی و محرابی که منتسب به حضرت قائم (عج) بود.

روحانی کاروان از یکی از تشرفهای معروف این مکان برامون گفتن. تشرفی که ناقلش حاج آقا میر جهانی هستن(اصفهان- در مقبره ی آیت الله مجلسی دفن هستن)


مرحوم آقای میرجهانی ملازم محضر اسید ابوالحسن اصفهانی_از مراجع بزرگ شیعه_ بودن.
اقای میر جهانی فرمودن : یه زمانی در بلاد اسلام صحبتی منتشر شد که یکی از علمای بزرگ اهل سنت مطلبی نوشته و وجود امام زمان عج رو منکر شده بود. خیلی هم محکم و اهل سنت هم منتظر دفاع و جواب از سوی اهل شیعه , و قاعدة منتظر جواب از مرجع شیعه بودند. (کاری نداریم که الآن اینقدر همه ی امور قاتی و بهم ریخته هست که خیلی چیزها رعایت نمیشه و ...)

آقای میر جهانی گفتند: این شبهه منتشر شد , تا اینکه یکی از علمای یمن بنام بحرالعلوم یَمانی , نامه ای نوشت برای مرحوم آیت الله العظمای اصفهانی که:( شمایی که ادعایی دارین جواب بدین به این شبهه). نامه رسید.

من آن زمان منشی آقا بودم. نامه را باز کردم و آوردم خدمت آقا و پرسیدم : آقا جواب چی میفرمایید.
فرمودن: براش بنویس اگر منکر امام زمانی پاشو بیا نجف تا امام زمان رو بهت نشون بدم.

آقای میرجهانی گفتن: خیلی جا خوردم. پرسیدم آقا بنویسم؟ آقا فرمودن : میگم بنویس.

رفتم با آقازاده ها و دامادهاشون مشورت کردم] همه گفتن نه ننویس.حالا نظرها چیه اگه بنویسی و بیان و چیزی نبینن اونوخت دیگه... ولی آقا اسرار کردن که بنویسم.

آقای میرجهانی گفتند: نوشتم و فرستادم, با این امید که یا نامه بدستشون نرسه و یا این حضرات به شوخی بگیرن و اعتنایی به نامه نکنند. مدتی گذشت(یک ماه. دوماه..) توی صحن حضرت امیرالمومنین نماز به امامت آقا برگزار میشد.بین دو نماز مغرب و عشا یکنفر آمد و خبر داد که آقای بحرالعلوم با پسرش اومده تووی فلان مسافر خونه و میخوان بیان خدمت آقا. رفتم خدمت آقا عرض کردم , فرمودن مانعی نداره بهشون بگین باشن همونجا ما امشب میریم دیدنشون.

بعد از نماز عشا با دست و پای لرزون همراه آقا راهی شدیم سمت مسافر خونه , دیدن بحرالعلوم و پسرش.آقا اونشب خیلی باهاشون گرم گرفتن و آقای بحرالعلوم و پسرش رو برای فردا شب دعوت کردن که فردا شب تشریف بیارین منزل ما. 

فردا شب شد و تشریف آوردن و شام و پذیرایی انجام شد . من رو صدا کردن و گفتن بگو چراغ کش بیاد(اون زمان چراغ کش داشتن تووی مسیرها) چراغ کش امد و راهی شدیم.چندقدم سمت وادی السلام نرفته بودیم که گفتن همه برگردن, فقط بحرالعلوم و پسرش و چراغ کش , به من هم گفتن برگرد. فقط میدونیم اومدن سمت مقام امام زمان.

آقای میرجهانی میگن: نزدیکای سحر بود . دیدم پسر بحرالعلوم میزنه توو سرش گریه میکنه و بیتاب شده و میاد. رفتم سمتش و گرفتم و پرسیدم چیطور شده. گفت که چراغ کش رو هم رد کردن و ما رفتیم توو. از چاه آب کشیدن و .. به منهم گفتن که بیرون بایست. و با پدرم ایستادن به نماز.

ایستادم بیرون و یکدفعه دیدم صدای گریه بلند شد و صدای آسدابوالحسن رفت بالا که آقاجان...یابن الحسن.یابن الحسن بداد شیعه برسید... توی این حرفها یکدفعه دیدم , تمام وادی مثل روز روشن شد و خورشیدی از وسط این اتاق طلوع کرد و ...یکدفعه پدرم فریادی کشید و خاموش شد و آسید ابوالحسن اصفهانی منو صدا کردن , که فلانی بیا بابات رو بهوش بیار و ...

(نه اینکه ترسیده باشه. نه. تحمل این مقام رو نداشته.) کمی آب زدم به صورت پدرم و پدرم بهوش آمد و خودش رو رووی پاهای آقا انداخت و گفت میخوام دوباره شهادتین بگم و .. اشهدان علی ولی الله  گفتن و شیعه شدن و ما بیرون آمدیم.

آقای میرجهانی میگفتند: پدر و پسر شیعه شدن و برگشتند و جمعی بدست این پدروپسر شیعه شدن.

خوب جایی اومدین.گل تقدیم شما

 

نماز حاجت خوندیم و بعد از اونهم  دعای عهد رو بصورت دسته جمعی .

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/vaadi/vadi%2092.07%20(11).jpg

قبر رئیس علی دلواری هم تووی وادی السلام بود. یه فاتحه هم سر شهید دلواری هدیه کردیم.