سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

 

 با آباجی رفته بودیم نمایشگاه انرژی .

ما . یعنی شرکتمون غرفه داشت .........خب منم مشغولی غرفه گردی . آ اینام هی غر میزدند که اینجا کوجاس تو مارا اوردی .

نمایشگاه مالی انرژی سالاری بود . منم بدجور جو گیر شده بودم . آ هی مجذوبی این غرفه میشد . مجذوبی اون غرفه . آخه کف کرده بودم از اینهمه شرکتی درس و درمون که یه جا جمع شده بودن .

اینام که اصی منا درکم نی می کردن . 

رفیق رفقا موقه نماز رفتن سوی خدا ....

 

آ من تازه رفدم سری غرفه شرکتی خودمون . همون که بوروشورا پوستراشم خودم طراحی کرده بودم . آ کلیم سرش این همکارا از ما بهترونم حرسم دادن ...

پسرک جوجه مهندس . نشسته ور دست من . یه ضرب نظر میده . که این عکس رو اینجا بزار . اون عکس و اونجا ...... این آرم رو اینجا بزار . اون آرم رو اونجا .... زیر اینو ( بک گراند رو میگفت) آبی کن . زیر اونو زرد .

طرح کلی جناب مهندسم توپ فوتبال بود ...

***************************** 

صبحی که تلخ تر از آن  وجود نداشت ...

مادرش ناله می کرد و می گفت : چنین روزی را کافر نبیند . چنین روزی را گرگ بیابان نبیند ...

دخترش فریاد می کرد که نمی خوام کسی بیاد خونمون عزاداری کنه ...

همه صبوری می کردند ؟! ساکت بودند و میهمانداری می کردند ...کسی هنوز باور نداشت گلی پرپر شد!!!!!!!!!!.........

خش خش حضورتان سبب دلخوشی کسی است

و این دل خوشی غریزی هیچ توجیهی ندارد