سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

روزی اولی عید بود.سال تحویل شده بود آ من باری اولی بود که چنین لحظاتیا دور از خانواده بودم.

خب البته ........
همیشه اولین ساعات اولین روز سال همگی آماده میشدیم و راه میوفتادیم سمتی خونه مادر(مادربزرگ) ولی امسال.......امسال دیگه مادر نبود. دیگه مادر نبود تا همه ی فامیل روز اولشون رو با بوسه بر دستهای هنرمند آ آغوشی گرم مادر شروع کنند. آره ...........نبود. شاید اگه اصفهان بودم. حالا با خانواده راه میوفتادیم سمتی باغ رضوان . سری مزاری مادر....... آه از غم تنهایی......

اما حالا . اینجا. خرمشهر . کناری برآبچای خادم..... صبح با بروبچا راه افتادیم سمتی هویزه. صفایی داشت. حسابشا بکن.صبح روز عید نوروزت بالا سری شهید باشی. جادون خالی. جا خیلیا خالی . به یادی خیلی از بروبچا بودم آ بودیم......
ولی من هنوز توو فکری رفتن بودم. توو فکری شوش آ چنانه آ خانوم احمدی آ دوتا برآبچای چنانه.

ظهر برگشتیم طرفی خرمشهر. بروبچا رفتند استراحت. نشسته بودیم با دوتا از خانومهایی که مسئول بخش خواهران بودن.خاونم ملکی آ خانوم نادی. خانوم ملکی شروع کرد.... خب منم ادامه دادم. گفتند آ گفتم آ . تا رسیدیم به این جمله که حالشا داری ؟ عرض کردم :من؟؟؟
 من آماده ام.....

خلاصه برادون بگم که به سه سوت نکشید که من آ خانوم نادی بلند شدیم . شال آ کلا کردیم آ بریم برا زیارت دانیال نبی آ حضرت علی بن مهزیار. به نیم ساعت نکشید که سواری اتوبوس بودیم سمتی اهواز. تلفن زدم به رفیق شفیقم که شوش زندگی میکرد . با هم قرار گذاشتیم که شب مهمونشون بشیم. غروب بود که رسیدیم شوش. نمازی مغرب آ عشا را کناری حضرت دانیال نبی خوندیم. من باری اولم بود اینجا زیارت میومدم.