سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نیشسته بودم کناری حچ خانوم. یوخده ایشون از رفتنی آقازاده شون گفتن , یوخده م من از چیزیایی که از زبونی حاج آقا احمدیان شنیده بودم گفتم(همش براش تکراری بود) . حچ خانوم از این گفتن که سید مسعود بار دومش بودس میرفدس. آ این دفعه برا اینکه نتونه بره شناسنامشا قایم کرده بودم , آ وقتی دنبالش میگشت بهش گفتم مادر بزار یه باره وقتی میخوایی فرمی سربازیدا پر کنی برو دنبالی جبهه اما این پسر میگفت نه باید برم. ..............


مادر شهید سید مسعود از اون روزی که خبر شهادت پسرش رو براش میارن هم گفت , از اینکه نمی تونه اون حس رو-حسی که اون لحظه ی اولی که خبر رو میشنوه بهش دست میده- بیان کنه.

حچ خانوم گفتن که همون روزایی که سید مسعود شهید شده بود, فرمانده شون یه روز توو تیلیوزیون ماجرایی شهید شدنشا گفته بودس. یکی از توو فامیل بشمون زنگ زد آ گفت , امروز فرمانده شون از شهادتش میگفت , دیدین؟ اون روز خیلی به خودم چیز گفتم که چرا نیگاه نکرده بودم. ولی بعدها سی دی فیلمشا جور کردیم. بله همشا ریز به ریز گفتند...

خیلی وقتام اینجا که میام میبینم یکی نیشسته س اینجا آ با سید مسعود دردآدل میکنه.منم میزارم خخخب که حرفاشونا با سیدمسعود زدن بعد میام جلو آ ازشون میپرسم که نسبتی دارن با این شهد آ ایشونا از کوجا میشناسن؟ خب بیشتریشون توو این سفرای راهیان نور شنیدن , یه وختم اومدم دیدم یه جوونی 22-23 ساله اومدس نیشسته سری سید مسعود آ سرشا گذاشته س روو مزارش آ اشک میریزد آ تشکر میکنه که حاجتشا دادس. ازش که پرسیدم , گفت من نه نسبتی باهاش دارم آ نه جنوب رفتم. من دانشجو هستم , اینجا توو خوابگاه دانشگاه از زبونی دوسام که رفته بودن راهیان نور شنیدم.بعدها یه مشکلی برام پیش اومده بود که اومدم آ از پسرتون خواستم کمکم کنه. حالا اومدم ازش تشکر کنم.

حچ خانوم از چیطور خبر دادن شهادت پسرشون گفتن آ اینکه خودیا اول براشون خبر میارن , آ بعد از طرفی فرماندهیشون. اینکه پسرشون با یه تیر تموم کرده بودس. اینکه .............

دیگه صدای اذانی ظهر میومد. با هم رفتیم سمتی مسجدی سری گلزار.