سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

خدا وکیلی امروز سنگ کپ کرده بودم. یه بنده خدایی که فکر میکرد از دانشمندانِ شناخته نشده ی این مملکت هستش، همینجوری راهش رو کشیده بود آ اومده بود جهتِ استخدام. بعدی یکساعت نمی دونستم چیطور از دستی آدمی که میدونم به احتمالی 99 آ 9دهمی درصد موردی تایید مدیر پروژه ی محترم نیست ،،،،،، خلاص بشم. خدایا پروردگارا به من یاد بده با آدما بیخودی با حرف زدنی بی مورد وقتما تلف نکنم و البته اِز اونطرفم، با مخاطبی محترمی خودم تندی نکنم.

آقاجان، به امیدِ دستهای یاریگر تو یا اباصالح(عج).

نشسته بودم مشغولی کارهای خودم، منشی شرکت لابلای صحبتهاش با یکی از آقایونِ همکار یه حرفی زدن....

خدایا ......

میدونی چی شنیدم؟

همکارِ محترم در مقامِ تایید و احترام به نیروی خدماتی شرکت، چند جمله ای گفتند که: چه همکار خوب و گرمی استخدام کردین و ... خلاصه تاییدش کردن. منشی شرکت با یه خنده ای گفتن: زیادم خامش نشین، یه آب زیرکاریه که نگو.

پرسید: چرا؟ چطور مگه؟

منشی از قولِ نیروو خدماتی میگه: توو محل کار قبلی، هر وقت میخواستیم بچه ها رو اذیت کنیم ، توو چایی هایی که به کارمندا میدادیم قرص خواب آور می ریختیم.

.*

چند روزی هست یکی از بروبچ دنبال اینه که چی شد؟؟؟ اون پاداشی که قول داده بودن جهت حُسنِ انجام کار، بِهِش تعلق میگیره ، پس چی شد؟؟؟

چند روز قبل توو اتوماسیون اداری، نامه ی پاداشی برای همین همکار دریافت کردم که پاش رو یکی دیگه از مدیرانِ شرکت امضا کرده بود، با خودم گفتم خوش به حالشون، مردم دوتا دوتا پاداش میگیرن، ولی با این حال نامه ی اون پاداش اولیه نیومد و مدیری که چنین قولی داده بودن تشریف برده بودن ماموریت. بعداز برگشتنشون دنبالی ماجرا رو گرفتم، ایشون خیلی قاطع فرمودن همون روزها نامه ی مربوطه رو فرستاده... خلاصه امروز اول وقت رفتم به مسئولی مثلاً انفورماتیکی این شرکتی... میگم لطفاً بیاین بریم بیبینیم اشکالی کار کوجاس. خیلی محکم به من میگه نه نه من اجازه ندارم بِرم سری این نامه ها آ متنشون رو ببینم.

در لحظه دلم می خواست... با خودم گفتم بیخیال خلایق هرچه لایق. منم لیاقتم همینه. همین جا... با یه مشت دروغگویی که صاف صاف توو چشمات نگاه میکنند و راحت تر از آب خوردن دروغ تحویلت میدن.

اینجا دانشکده ی دروغگوهاست. با خودم گفتم، از فردا صبح توو کلاسهاشون شرکت میکنم، آموزش میبینم و میام همینجا آموزشتون میدم.

.

.

.

.

اعصاب ندارم از صبح تاحالا ، نمی دونم کِی آخر وقت میشه تا خلاص بشم از اینجا