آخری وقت بود که رسیدیم هتل میعاد.
یه دو، سه تا از بروبچا میخواسن شبا برن حرم. گفتم خب برین، مسئله ای ندارد. ما هم ( با الباقی بروبچا) صبح برای اذان میاییم. رفتم توو درگاهی اتاق وایسادم آ برنامه صبح را براشون ردیف کردم/ که همه ساعتی 3 صبح با یه صدا از جادوون وخ میسین آ به 3 سوت آماده آ بعدشم دسته جمعی حرکت.دیگه در محضری آقا ، امام رضا(ع) حسابی عشق و حال که شاید این زیارت آ وداعدونم باشد. پس خب بخوابین تا سرحال بیدارشین.
ما که برنامه صبح آ سحرا ردیف کردیم.اون دوتا بچه ها که میخواستن شب برن حرم هم موندن تا با ما باشن. خلاصه صبح ساعتی 2:45 بود که بیدار شدیم آ کارا ردیف شد برای رفتن. اصرار نداشتم همه با هم باشن ولی بروبچا خودشون آماده آ حاضر برای حرکت شده بودن.
همه با هم راهی شدیم.
من که وقتی به باب الجواد رسیدیم سپردمشون به خدا آ ساعتی 7 قرارگذاشتیم برا برگشت.
آخیش.............دیگه خودم بودم. شاید این دفعه ی آخری باشد که توو این سفر میتونم بیام حرم. با خودم عهد کردم یوخده با خودم آ آقام خلوت کنم.
نمیدونم چرا ولی وقتی از تو صحن جامع رضوی رفتم رواقی امام خمینی آ از اونجا سری مزاری شیخ بهایی آ از اونجا صحنی ایون طلا......... تا توو ایون روبروی ضریح مطهر آقام ایستادم یاد حرم حضرت رقیه و زیارت خانم و ............افتادم.......
یادم افتاده بود به سفری که با بعضی همین حچ خانوما چند ماهی قبل داشتیم به سوریه... خیلی شیرین بود که به آنی خودما محضری خانوم احساس کردم . صدا خانوما میشنیدم.............. صدایی که غریبانه با پدرش میگفت:
بابا کتکم زدند............
به قربان سر نورانیِ تو.......چرا خون میچکد از پیشانی ِ تو
رخ من نیلی از سیلیست بابا .....لبان تو چرا نیلیست بابا؟
تو از چوب جفا داری نشانه...........مرا باشد نشان از تازیانه
به عشق مادرِ تو خوو گرفتم.......که من این ارث را از او گرفتم
ز تو دارم تمنا جانِ بابا .....مرا با خود ببر در نزد ِ زهرا
بگیرد در بغل من همچو جانش........دهم من جای سیلی را نشانش
...............
سلام خانم فاطمه معصوم (س) رو ......سلام خانم رقیه (س) سلام خانم زینب (ی) .......رو بهشون رسوندم. نشسسم همونجا توو درگاهی ایوون آ گزارش کاراما دادم. خدمتشون عرض کردم که اگه دیر عرض ادب کردم از بی ظرفیتی خودم بودس. خیلی حرفا داشتم که براشون بزنم خیلی.......
7 بود که دمی باب الجواد جمع شدیم آ به سمت هتل برای تناول نمودن صبحانه. بروبچا خسته بودن می خواستن برنامه اختتامیه را هم ......... اما نمیشد. نمیشد که بروبچا ما همه جا جا بمونند که . برای همه از وسیله ای به نام لیوان آب برای بیدار باش زدن استفاده نمودم. زیاد طول نکشید آخه با پاشیدم چند قطره آب به چند نفر نصفیشون بیدار شدن . البته اون عده ای که بیدار شدن در پی یک برنامه از پیش طراحی شده اینجانب را آب کش نمودن که خب بنده هم بی جواب نگذاشتم. این میان اون 2 سه نفری که باورشون نمیشد آب کش بشن با نوش جان نمودن یک پارچ آب و شناور شدن در یک بستر آبی با چشمانی گرد از بستر خودشون وخیزادن............
خلاصه برنامه بیدارباش جالبی اجرا شد تا همگی آماده حاضر روی صندلی های اتوبوس نشستیم.