سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

رووم به ضریح شش گوشه ی آقام بود و عزیز شش ماهشون و جوان برومندشون....

ساعتهای آخرم بود. فردا صبح راه می افتادیم. حس و حالم هنوزهم برام قابل انتقال نشده... فقط میتونم بگم شعری پیدا کردم که شاید حس قالبش نزدیک به اون لحظه های من باشه, حس قالب توو اون ساعاتی که تووی حرم حیران و سرگردان , عینی اسفندی روو آتیش میچرخیدم آخه این یه عمری توو حسرتِ این صحن و سرا بودم, حالا یا اباعبدالله چطوری آخه!... نمیتونستم یه جا آرووم بایستم:

 وقتش شده بر , دست بگیرد , جگرش را    *  شاهی که شکست است مصیبت کمرش را

پروانه به هم ریخته گهواره ی خود را  *         تا باز کُند از پرِ  قنداق  ,  پرش  را

تلخ است پدر گریه کند , طفل بخندد      *   سخت است که پنهان بکند چشم ترش را

دُرُ و برش آنقدر کسی نیست که باید  *   این طفل , در آغوش بگیرد , پدرش را

مادر نگران است خدایا نکند تیر    *   نیت کند از شیر بگیرد پسرش را 

هم چشم به راه است که سیراب بیارند *     هم دلهره دارد , که مبادا , خبرش را

ای وای ازآن تیروکمانی که گرفتست *   این بار , سفیدیِ گلویی , نظرش را

وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را   *   مردی که شکست است مصیبت کمرش را

 

 ساعتهای آخرمون بود که توو حرم امام حسین (ع) میتونستیم حضور داشته باشیم و استفاده کنیم. کار عقب افتاده زیاد داشتم. یه عالمه بهم توصیه شده بود. این نماز رو بخون, اون زیارت رو , اون ذکر و....

یه وقتی طاقت نمی آوردم راه میوفتادم و همینطور  آرووم تووی صحن راه می رفتم, قدم میزدم, فقط سعی میکردم با چشمام یه فیلم کامل و دقیق تووی ذهنم ذخیره کنم. تووی پس زمینه هم یه زمزمه داشتم:

به درد و غم و ابتلا می روم  

دریغا که از کربلا می روم

اگر چه جدا گشتم از کوی یار 

دل و جان من مانده در این دیار

خداحافظ ای خاک پاک حسین

انیس تن چاک چاک حسین

خداحافظ ای وادی علقمه

خداحافظ ای ناله ی فاطمه

خداحافظ ای شهر اندوه و غم

خداحافظ ای دست و مشک و علم

خداحافظ ای شیرخوار رباب

خداحافظ ای ناله ی اب آب

خداحافظ ای خیمه ی پر ز دود

خداحافظ ای یاسهای کبود

خداحافظ ای دامن سوخته

که دامان دل از تو افروخته

خداحافظ ای ناله ی آه آه 

خداحافظ ای گودی قتلگاه

خداحافظ ای هستی ما همه

خداحافظ ای یوسف فاطمه

خداحافظ ای ماه لیلای زار

که بابا تورا زد صدا هفت بار

الا کربلا اینک سوزد دلم 

چگونه ز خاک تو دل برکنم...

همسفریا هم همراه روحانی کاروان, مدیر کاروان یه گوشه ی حرم روو به ضریح نشسته بودن , منهم رفتم توو جمع کاروان. دیر رسیدم. ولی رسیدم.

داشتن نوحه ی وداع آقا اباعبدالله (ع) رو می خوندن با اهل حرم, با خواهرشون, با......

حال و هوای وداع ....


 

 یه عمریه میگم:

اگر که دل شکسته ای حسین را صدا بزن       اگر ملول و خسته ای حسین را صدا بزن.

 

 

به درد و غم و ابتلا می روم        دریغا که از کربلا می روم

توو صحن بودم و نگاهم به ضریح آقا , علی اصغر , علی اکبر...

یک غنچه لاله، سینه ی تنگش کباب شد
پژمرد و زخم دل آفتاب شد

چون نذر کرده بود فدای پدر شود
آنقدر گریه کرد که بابا مجاب شد

شش ماهه ای که با اشاره ای از خواب می پرید
با لای لای تیغ سه شعبه به خواب شد

تا چشم تیر را هدف حنجرش نمود
با چشم غرقِ خون عمو، بی حساب شد

با دستهای خالی خود خواهرش نشست
گهواره ی خیالی طفل رباب شد

تصویر حلق پاره ی اصغر سه روز بعد
بر سینه ی شکسته ی ارباب قاب شد

توو صحن زیارت عاشورا که میخونی اصلا احتیاجی به روضه نداره, همه ی صحنه ها رو همونجا راه میری و دنبال میکنی........ توو صحنه حضور داری , فقط باید سرعت لحن خوندنت با سرعت دلت-جانت یکی باشه. به قلبت هم اجازه ی همراهی بدی...

اونجا وقتی اون عقب- یه کناری می ایستی, انگار خودت میشنوی:

نه تنها سر برایت بلکه از سر بهتر آوردم

پی ابقاءقدقامت به ظهر روز عاشورا

برای گفتن الله اکبر، اکبر اوردم

علی را در غدیر خم نبی بگرفت روی دست

ولی من روی دست خود علی اصغراوردم

علی انگشتر خود را به سائل داد اما من

برای ساربان انگشت با انگشتر  اوردم

برای انکه قرانت نگردد پایمال خصم

برای سم مرکب ها خدا یاپیکراوردم

برای انکه همدردی کنم با مادرم زهرا 

برای خوردن سیلی سه ساله دختر اوردم

 اگر با کشتن من دین تو جاوید میگردد

برای خنجر شمر ستمگر حنجر اوردم

به پاس حرمت بوسیدن لب های پیغمبر

لبانی تشنه یا رب بهر چوب خیزر اوردم

حسن را اگر از لخت جگر اکنده شد طشتی

من اینک سر برای زینت طشت زر آوردم


ساکها رو آوردیم پایین آ تحویلی حضرت مدیر کاروان دادیم. دلم نیمیخواست صحنه ی جمع شدنی ساکهای مسافرا تووی لابی هتل رو ببینم(این یعنی مسافرت تموم شد.....تموم شد) راهم رو کشیدم سمت حرم.

    چو در دل دارم تمنای کربلای حسین ___ ای خدای من

نصیبم کن بوسه بر حرمِ باصفای حسین ___ ای خدای من

سرشتی چون مهر او در دل به دیدارش دل بود مایل

بهشتت باشد جهنم من, بی لقای حسین___ ای خدای من

                               حسین جانم .... ای حسین جانم ... ای حسین جانم

  خوش آن روزی, کین قفس شکنم,استخوانِ تنِ پر هوس شکنم

به پرواز آید کبوتر دل در هوای حسین___ ای خدای من

 به جان داغی زآن گلو دارم , به دل عمری آرزو دارم

ببرد نای مرا , دشمن همچو نای حسین___ ای خدای من

                              حسین جانم .... ای حسین جانم ... ای حسین جانم.......

بهم گفته بودن هروقت کم آوردی زمزمه کن یا اللهُ. یا رباهُ . یا سیدا......  آرووم که شدی روو کن سمت حرم و باسلام و عرض ادب قدم جلو بگذار.... عصر جمعه بود آ زمزمه های اباصالح یا اباصالح... دردودل با آقام, صاحب الزمان. هنوز بند بند دعای ندبه از کلامم گرفته نشده بود... اینَ طالبُ بِدمِ المقتولِ کربلا... نگاهم از همین حالا سرشار از حسرت شده بود. هنوز خیلی برنامه هایی که برای کربلای خودم ردیف کرده بودم, اجرا نشده بود.

http://www.8pic.ir/images/62985509041558352710.jpg?w=390&h=272

سلامی دادم به آقا ابالفضل العباس و بین الحرمین رو یه جورای دلچسبی رفتم به سمت حرم سید الشهدا. اباعبدالله الحسین(ع). سلام.

دلم میخواست حرم رو یوخده نیگاه کنم, اما زیادم وقت نداشتم... به نیابت همه ی عزیزانی که دستشون از دنیا کوتاه سلامی دادم و وارد صحن شدم... با خودم گفتم اینجا قدم به قدمش برای خودش عالمیس, پس بزار اینبار بیشتر دعا و زیاراتی رو که میخونم در حال گام برداشتن توی صحن کربلا باشه. پوشیه داشتم و یه جورایی راحت تر بودم(راحت تر از این جهت که مجبور نبودم نصفی حواسما بزارم برای اینکه حالا الباقی _آشنا و غریبه_ من رو با این ریخت و قیافه و حال و هوا میبینن. پس حجابم رو درست کنم, وای روسریم چکوچوله نشِدگیج شدم)

بعد از نماز مغرب و عشا بود رفته بودم توو درگاه ورودی, روبروی ضریح شیش گوشه آقام ایستاده بودم. نگاهم به ضریح مولا بود و عینی بیچاره هایی که از شرمندگیشون اون عقب ایستادن و رووشون نمیشه برن جلو آ خودشون عرضِ حاجت کنن به صاحب و مولاشون همون عقب دمی در وایساده بودم گه گاهی نگاهم دوخته میشد به زائرای باصفا. از پشت سرم متوجه یه صدای دلنشینی شدم , یه حاج خانوم با لهجه محشر اصفانی دوست داشتنداشت با آقا حرف میزد و میخواست بره جلو. فقط دست گذاشتم روو شونه هاش و عرض کردم: (حچ خانومِ اصفهانی برا همه همشهریادون دعا کنین. منم یکی از اون همشهریادون. خیلی التماسی دعا دارم حچ خانومدوست داشتن.)

حچ خانوم برگشت یه نیگاهی بهم کرد و گفت خب همشهری میایی با هم یه زیارتی جامعه کبیره بوخونیمگل تقدیم شما. نگاهش چسبید به عمق جانم . عرض کردم پس بیایین همینجا بشینیم توو درگاه. روبروی ضریح... خلاصه جادون خالی عشق و حالی بوداااا. صفایی داشت. قول میدم تا آخر عمرم یادم بمونه اون زیارت جامعه و اون حچ خانوم آ جا و مکان و زمانی که زیارت رو خوندیم. حچ خانوم با یه اخلاصی زیارت رو میخوندن. تغریبا حفظ بودن. من از روو میخوندم و حچ خانوم از حفظ. گه گاهی هم لابلاش برام روضه های مادرانه ای داشتن... خیلی چسبید.خیلی.... فقط میگم آرزوو میکنم آقام امام حسین(ع) از این شیرینیها زیاد بهتون بده. میدونی فکر میکنم یه جورایی شیرینی روز میلاد مادرشون رو اونجا گرفته بودم.

شیرین بود.

             شیرین بود.

                          شیرین بود.

یاد خیلی بروبچ و رفیق رفقای دنیای حقیقی و مجازی کردم. بیش از همه مادر. مادر ...مادر... لحظه ی آخری که داشتم ازش جدا میشدم به عشق دستهای مادر خم شدم و دستهاش رو بوسیدم . نفسم احیا شده بود انگار.... برگشتم سمت صحن. حضرات بزرگان کاروان همون سمت و سوو اون عقبترا... جوری که مسلط باشن و نگاهشون به ضریح سید الشهدا دوخته باشه داشتن روضه وداع رو زمزمه میکردن. خیلی هم دیر نرسیده بودم ....


جمعه داشت به نیمه هاش میرسید. آخرین روز حضورمون توو کربلا بود. ساکهامون رو همین امروز بعدازظهر باید آنچنانی میبستیم و تحویل میدادیم که فرودگاه اصفهان تحویلمون بدهند. نمیدونی بستن این ساک خودش چه روضه ی کاملی بود. من هنوز عمقِ عشقم رو درک نکرده بودم. من هنوز همه ی اون اتفاقها و همه ی اون صحنه ها و همه ی اون محبتها و همه ی اون عشقهای الهی , همه ی اون اقیانوسهای معرفتِ الهی... همه ی اون چیزایی رو که توو طول عمرم , توو محرم و غیرِ محرم از کربُبلا برام گفته بودن رو درک نکرده بودم. ندیده بودم. آخه انصاف؟.......

ساکم رو آماده گذاشتم که بعدازظهر تحویلش میدادم. ظهر برای نماز رفتم حرم آقام قمربنی هاشم. میدونستم نماز جمعه نمیشه. ولی نمیدونستم نماز جماعت هم روزهای جمعه تووش برگزار نمیشه. مجبور شدم فرادا بخونم.

http://pixbox.ir/images/20130628004401_img_1362.jpg

بعد از نماز نشسته بودم توو حرم آقام ابالفضل. من بودم و آقام قمربنی هاشم. کم کم زبونم باز شده بود, یوخده یوخده حرفایی رو که بِهِم سپرده بودن براشون میزدم.تا رسیدم به یه موضوعی. یه موضوعی بود که تمومی ذهنما مشغولی خودش کرده بود. میدونی , آخه یه موضوع, یه عنوان دعا, یه سرفصلِ کلام,  یه ... یه عنوانی مشترکی هست بینی من و حضرت عباس... هرچی میومدم زبون باز کنم و با آقا یه دردودل کنم و بگم شوما که میدونین... نمیشد.. جرعتش رو نداشتم ... جرعتش رو ندارم به زبون بیارم. نه... فقط اینجا در حد تیتر و موضوعش مینویسم. دو تا دست.

   

نشسته بودم توو حرم آقام ابالفضل. روو به آقا. دستهام رو آورده بودم بالا, جلوی صورتم. دستهام حائلی بودن بینِ من و آقا...

آقاجان شما باب الحوائجین و من حاجتمندِ گنهکار... آقاجون دستهای شما مدالی شدن بر سینه شما و مادرتون, اما دستهای من...
 (بزار اینجا توو وبلاگم بنویسم, میدونی: دلم کوچیکس آ تاب تحمل خیلی چیزا را ندارم, خب چیکار کنم من این ریختییَم. دلم میخواد صبور باشم, به جانی خودم سعی هم میکنم , خب نیمیشد. نیمیشد. ........میفهمی نی__می__شِد. دیگه وا همینم. میگی چیکار کنم؟!... راه حل دارین؟ قربوندون منتظرم. راه حل هم ندارین؟ بازم قربوندون که حداقل نق زدنما تحمل فرمودین. قربوندون)

آقاجون فقط میتونم بگم خوش به سعادت شما که دستهاتون مایه افتخار شما هستن. خوش به سعادت شما که در محشر کبری, دستهای شما مدالی هستن برای شما که در محضر خانم فاطمه زهرا(س) به اونها افتخار میکنین. کاش من هم... خلاصه الباقیش بمونه بینی من و آقام.

اون روز جمعه توو حرم آقام ابالفضل شاید خیلی از حرفام رو زدم. آنچنانی که وقتی از حرم آقام اومدم بیرون با یه لبخندی عرض کردم آقاجون بیخیال. هرچی صلاح باشه میشه دیگه, مگه نه؟!. اونهایی که محضرتون عرض کردم, حاجتهای سفارش شده ی مهمتری بودن,حاجات دیگران شاید سنگینتر و ضروری تر باشه.

اومدم بین الحرمین , دوطرفم دوتا برادرعزیز و بزرگوار و سالار و سرور ...... سرم رو کردم روو به آسمون و فقط عرض کردم: 

خدایا اومدم اینجا , هرچی سعی کردم نتونستم بخوام ....... حالا اومدم بین این دوتا برادر از عمق جانم آرووم و بی صدا با تمام توان و قوه  بگم"الهی و ربی من لی غیرک"

.

.

.

بعدازظهر بود که برگشتم هتل. باید ساکهامون رو تحویل حضرتِ مدیرِکاروان میدادیم.


 شب حدود یک بود که راهی حرم شدیم. بروبچ راست میگفتن. عراقیها عین تعطیلات آخر هفته, که اصفانیا دنبال رودخونه هستن. اینجا عراقیا خونوادگی , یه حصیر و زیرانداز داشتن و یه سبد خوراکی. اومده بودن تعطیلات بین الحرمین.خبس دیگه...

سفر کربلا

اینجا همونقدر که ما ایرانیا گاهی شبهای عیدِ نیمه شعبان, از روی شادی میریزیم توو جاده ی مسجد جمکران و یا توو شهرهامون میریزیم توو خیابونها و به شادی هستیم... و گاهی اصل ماجرا (امام زمانمون) رو فراموش, خب اینها رو هم حق بدیم که گاهی شبهای جمعه به یاد امام زمونشون و امام حسین و حضرت ابالفضلشون میریزن بین الحرمین و دورهم جمع هستن و گاهی اصل ماجرا(دلیل اومدنشون به بین الحرمین, دعا و زیارت) رو فراموش میکنن. 

اگه میخواستم از زمانم اون سود بهینه رو ببرم باید توو این صحنه ها فقط بیننده میشدم , حتی تحلیلش رو هم موکول میکردم به آینده. بیخیال... چشمها را باید شست , جور دیگر باید دید...

شب جمعه بود آ داشتم بعد از سلام محضر آقام ابالفضل لعباس از طریق بین الحرمین میرفتم سمت آقام امام حسین(ع) . نیمیتونم بگم یوخده, بیش از یوخده دلم گرفته بود. دستی خودم نبود, این دل وقتی میگیره به جز صاحبش., به جز مالکش کسی نمیتونه بازش کنه. داشتم از سمت حرم آقا ابالفضل میرفتم سمت آقا و سرورم سیدالشهدا(ع). تا حالا هنوز طلب حاجتی برای خودم نداشتم....

(دلم یوخده گرفته بود, آخه داشتم میدیدم , اوضاعم اینجا هم داره مثلی مسجدالنبی و مسجدالحرام میشه..... آخه اونجام هیچی برای خودم طلب نکردم. وقتی برگشتم همه من رو آدمی میدونستن که موقعیتهاش رو از دست داده. البته خودم میدونستم که تلف نکردم, به چیزایی رسیده بودم که شاید هرگز کسی به این زودی بهش نمیرسید ولی خب دنیایی هیچی برداشت نکرده بودم , هیچ..... حالا اینجاهم , هروقت خودم رو محضر باب الحوائج میدیدم نمیتونستم حتی سلامتی برای خودم طلب کنم, آخه سالها بود ته قلبم میگفتم حتما مصلحتی هست پس حالا چی میخواستم؟! فقط میتونستم التماس کنم کمی ظرفیتم رو بیشتر کنن, کمکم کنند بتونم در طول عمرم تاب تحملم کمتر از آنچه که باید نشود... اونوخت اینجوری خیلی تلخی ها رو تحمل میکردم و خب به هرحال چشم به روی خیلی چیزایی که به چشم دیگران لذت و شیرینی و رشد و تکامل و پیشرفت بود میپوشوندم... خب دیگه) سرم رو زیر انداختم و با یه لبخند شیرین راه افتادم و حرکت کردم سمت آقام امام حسینم(ع). دلم حالا یوخده راضی بود....

شب جمعه بود , سالهای سال توو گوشم خونده بودن: امشب آقا کربلا هستن. امشب خانم فاطمه ی زهرا کربلا هستن. امشب... امشب کارنامه ی اعمالت رو میبرن محضر امام و ولی امر مسلمین جهان حضرت بقیه الله(عج)..... و حالا شبِ جمعه بود و من کربلا بودم... بین الحرمین. نمیدونستم کجا آرووم بگیرم... 

تووی اون دل آشوبی فقط تووی ذهنم یه چیزی موج میزد:

امان از دل زینب....

دعای کمیل رو که خوندیم. یه جایی نشستم و زیارت آل یاسین رو خوندم. جامعه ی کبیره ... حالا دیگه انگار کمی دلم آرووم و قرار گرفته بود.

انشالله به زودی این بیقراری رو تووی بین الحرمین تجربه کنی.

 

زمزمه ی خوبی بود:

به طه , به یاسین. به معراج احمد
به قدر و به کوثر, به رضوان و طوبی

به وحی الهی , به قرآن جاری
به توراتِ موسی و انجیل عیسی

بسی پادشاهی کنم در گدایی,
چوباشم گدای گدایان زهرا
 

چه شبها که زهرا دعا کرده تا ما
همه شیعه گردیم و بیتاب مولا

غلامی این خانواده دلیل و مرادِ خدا بوده از خلقت ما
مسیرت مشخص, امیرت مشخص

مکن دل, دل ای دل , بزن دل به دریا
که دنیا, به دنیا, به خسران عقبی نیَرزد
به دوری زِ اولاد زهرا نیرزد

و این زندگانی ِ فانی , جوانی , خوشی های امروز و اینجا
به افسوسِ بسیارِ فردا نیرزد

اگر عاشقانه هوادار یاری
اگر مخلصانه گرفتار یاری

اگر آبرو میگذاری به پایش
یقیناً, یقیناً خریدار یاری


بگو چند جمعه گذشتی زِ خوابت.
چه اندازه در ندبهِ ها , زارِ یاری

به شانه کشیدی غمِ سینه اش را؟
و یا چون بقیه تو سربارِ یاری؟

اگر یکنفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردارِ یاری

 به گریه شبی را سحر کردی یا نه؟
چه مقدار بیتاب و بیمارِ یاری؟

دل آشفته بودن , دلیل کمی نیست.
اگر بیقراری , بدان یارِ یاری

و پایانِ  این بیقراری , بهشت است
بهشتی که سرخوش زِ دیدارِ یاری

نسیم کرامت وزیدن گرفته
و بارانِ رحمت چکیدن گرفته


مبادا بدوزی , نگاه دلت را به مردم
که بازارِ یوسف فروشی شدیداً گرفته.

خدایا به روی درخشان مهدی
به زلف سیاه و پریشان مهدی

به قلب رئوفش, که دریای ناب است
به چشمان از غصه گریان مهدی

به لبهای گرم علی یا علی اش
به ذکر حسین و حسن جانِ مهدی

به دست کریم و نگاه رحیمش
به چشم امیدِ فقیرانِ مهدی

به حال نیاز و قنوت نمازش
به سبحانَ, سبحانَ, سبحان مهدی


به برق نگاه و به خال سیاهش
به عطر ملیحِ گریبانِ مهدی

به حج جمیلش , به جاه جلیلش
به صوتِ حجازیِ قرآن مهدی

به صبح عراق و شبانگاهِ شامش
به آهنگِ سمت خراسان مهدی

به جان داده های مسیر عبورش
به شهد شهود شهیدانِ مهدی

مرا دائم الاشتیاقش بگردان
مرا سینه چاک فراقش بگردان

تفضل بفرما براین بنده ی بی سروپا
مرا همدم و محرم و هم رکابِ سفرهای سوی
                     خراسان و شام و عراقش بگردان

یامهدی

یا مهدی مددی.......


بعداز ظهر که برای نماز مغرب رفتیم حرم امام حسین, نیتمون این بود که دعای کمیل هم میمونیم و برمیگردیم تا صبح برای ندبه سرحال برگردیم.... دلم نمیومد که شب جمعه کربلا باشم و برم توو رختخواب. ولی خب دیگه حضرات بزرگون کاروان چنین قرار گذاشته بودن.

پنج شنبه بود. بعدازظهر که برای نماز مغرب میرفتیم حرم امام حسین(ع) , بار سوم یا چهارمم بود میومدم حرم. اینبار کمی اطرافمم نگاه میکردم. سعی داشتم بین الحرمین نگاهم به چیزی غیر از گنبد آقام درگیر نشه. ولی داخل حرم مولام مزار اصحاب اباعبدالله هم بود . من حتی به شش گوشه بودن ضریح هم توجه نکرده بودم, اینبار سعی کردم عینی یه بچه شیعه مودب باشم و بعد از سلام به مولام به فرزند رشیدشون هم مودبانه عرض سلام داشته باشم.

نه اینکه بگم سلامها رو ناقص میدادم ها. نه. هربار برای سلام چهار سلام (سلامهای زیارت عاشورا) میدادم, ولی اینکه بایستم روبروی آقا علی اکبر(س) و به ایشون عرض ادب داشته باشم نبود , راستش تا اون وقت هرچی هم که سلام میدادم انگار همش خطاب به خودِ آقا بود. 

میدونی؟! فکر میکنم همش برمیگرده به همون حاجتی که از آقا امیرالمومنین داشتم. اینکه ظرفیتم بیشتر بشه. اینکه خودم ظرفیت زیارت اینهمه اولیاء خدا رو یه جا داشته باشم. شعور درک و فهم اینهمه .....

 


اونروز قبل از اذان مغرب بود رفتم جلو, توو درگاه ورودی رواق ایستادم و چهار سلام رو با درک بهتری دادم. بعد از سلام و عرض ادب محضر آقا اباعبدالله الحسین(ع), محضر آقا علی اکبر هم سلام و عرض ادب داشتم, داشتم گپهایی که یوخده بوی عالم جوانی میداد رو باهاشون میزدم....

سرم رو گرفتم بالا و عرض کردم آقاجان:

نسل جوان را به جهان رهبری  *  جلوه ی توحید، علی اکبری


هر که هوای رخ احمد کند  *  در تو تماشای پیمبر کند

آخه دردهای جوونی خودش عالم دیگه ای داره.

. از اونهایی که رنگ و بوی دین و ایمون داره گرفته.......
  تا اونهایی که بوی کار و رزق و روزی و خونه و خونواده داره.

تعدادی جوانانی ملتمسی دعا هم که کم نیست الحمدالله. همچین جاوایی اِگه حواسدا جمع نکنی کلاً مشغولی ملتمسینی دعا میشی آ اِز خودد آ خواهر و برادرت جدا میشی. یاددمیره.

نماز مغرب و عشا رو هم همونجا توو حرم آقا خوندیم آ بروبچ رو که پیدا کردم , فهمیدم نظر بزرگون عوض شدس آ قرارس برای شام برگردیم, یه استراحتی کنیم و بعد حدود ساعت یک برگردیم هم کمیل رو خودمون برگزار کنیم , هم بمونیم برای ندبه.

خدا خیرشون بدد, بازم اینجوری یوخده بوی شب جمعه ی کرب بلا رو میچشیم. خدا خیرشون بدد. 

 

 


http://www.emdadgar.com/gallery/data/media/22/--.jpg

برای نماز صبح رفته بودیم حرم مولا اباعبدالله الحسین(ع) . بعد از نماز همه ی بروبچ کاروان جمع شدیم روبروی ضریح حبیب (قبر اصحاب امام). یه کناری نشستیم و حاج آقا _روحانی کاروانمون_ روضه ای خوندن و زیارت. بعد کم کم بروبچ پروپخش شدن. من همونجا روو پله ها نشسته بودم. روم به ضریح آقام بود و دلم مشغول....

نمیدونم چقدر گذشت شاید بیش از نیمساعت ... خانمی که با فاصله جلوتر از من روو زمین و روبه ضریح حبیب نشسته بود و یه کیف پهن و بزرگی هم توو دامنش داشت, بهم اشاره کرد که بیا. حالا حسابش رو بکن , من توو اوجی عرفان و معنویت آ سواری آسانسوری معنویت حچ خانوم عرض کردن وخی بیا... پرسیدم من؟ فرمودن آره پاشو بیا اینجا.

کلاً از اون طبقه های معراج سقوط آزاد کردیم و اومدیم پایین خدمت حچ خانوم. دلم نمی خواست از اون حال و هوا بیام بیرون, ولی خب دیگه... رفتم جلو. یه کیف مملو از تسبیح هایی 500 تایی شایدم هزارتایی.

حچ خانوم فرمودن: من یه نذر 14 هزار صلوات دارم. شوما چندتاشا برام  میفرستی؟ مبهوت نگاهش کردم و با تردید پرسیدم شوما نذر کردین 14000 صلوات , اونوخت من چندتاشا برادون میفرستم؟؟؟ فرمودن:آره. چندتاشا میفرستی؟ پرسیدم: به چه نیتی؟حاجتتون؟؟
انگار میخواست منو از نذرش مطمعن کنه . گفت: آره به حاجتمم رسیدم. رسیدم. 14 هزارتا صلوات نذر کردم آ حاجتما گرفتم. حالا شوما چندتاشا برام میفرستی؟

چی چی میگفتم خب بود؟؟؟!!!! 

اولاً که برای نیتی که نمیدونستم چیه باید صلوات میفرستادم , ثانیاً حالا اگه تو اتوبوسی, تاکسی, یه جایی بود که وقتی من داشت تلف میشد یا نه, خودم کار چندان مهمی نداشتم, خب چی بهتر از این, به جای اینکه بشینم به درودیوار نگاه کنم و وقتم رو تلف کنم صلوات میفرستادم, دل خودم آرووم میشد و در عین حال ایشون هم دِینش انجام میشد. ولی اینجا؟!! حرم آقام. جایی که خودم دنبال یه مثقال وقت اضافه هستم؟ کلی برنامه و نماز و دعا و زیارت و... اونهمه آدم که بهم التماس دعا گفتن.... بشینم اینجا برای نذر شوما صلوات بفرستم؟ یکی نیست به حچ خانوم بگه:خب پاشو برو خونتون صلوات بفرست. جا کسی رو هم اینجا تنگ نکن. (البته انشالله در ادامه جوابی رو که از خانم فاطمه(س) گرفتم رو عرض میکنم)...

یوخده تامل کردم و بهشون عرض کردم 5تا. پرسید چندتا از این تسبیحا بهتون بدم؟ عرض کردم خانومم اگه میخوایی 5 تا دونشا همینجا وایمیسم برادون میفرستم. ایناها. اللهم صل علی محمد و ..... همونجا وایسادم آ براش فرستادم. و بعدشم راهم رو کشیدم سمت...ضریح. جامم عوض کردم. فقط یوخده جاخورده بودم که عجب. بنده خدا یه نذری کردس. حاجتشم گرفدس. حالا اومدس میگد حچ خانوم شوما بیشین اینجا (بهترین مکان عالم) جایی که عالی ترین بهره ها رو میتونی برا خودد آ اونهمه محتاج دعایی که بهت گفتن جمع کنی , آ نذری ایشونا ادا کن. آ خودد این وسط!!!!...... شرمنده بنده بچه اصفانیم. الآنم زیری دریای الماس آ یاقوتم. از دست نیمیدم این همه را آ به جاش برا شوما برم گل بیچینم. خبسا . ولی اگه برا خودم بود. حالا انشالله وقتی برگشتم در ساعات بیکاری تشریف بیارین شاید جهت ریا هم که شدس ...

یه وقتیس دوستان دست در دست هم میدن به مهر میهن خودمون آ رفیق و رفقا و فک آ فامیل را میکنیم آباد برای اینکه طرف محتاجی دعاس آ ..... ولی نه اینکه من برم جهت درمان درد خودم یه نذری بزرگ بکنم . بعد به حاجت که رسیدم تعارفی شوما کنم ادا کردنشا.نیمیگم بدسا.!! ولی سودی کاری که برا خودم بکنم بیشترس. حداقل اینجا.

خودم من به همراهی دوستان و همکاران , چند وقت پیش, دیدیم هرکدوم یه بیمار سخت توو خونه داریم, یه نذر 14 هزار صلواتی برای سلامتی امام زمان و صدقه سر ایشون برای 5 بیمار منظور خودمون داشتیم. که بین دوستان و فامیل پخش کردیم و الحمدالله به حاجاتمون هم رسیدیم. ولی عرض کردم مکان و زمانی که طرف مقابل داره برای ادای نذر شما داره از دست میده هم مهمسس. اگه طرفدون یوخده اهلی محاسبه باشدااااااا این مدلی خرجش نیمیکنه. اصفانی جماعتا اگه بیبیند امروز سرش کلیییییییی کار ریخدس آ از آب و نون هم خبری جالبی نیست همون سحر نیتی روزه میکنه آ یه روزه قضا شدشا جبران میکنه . اینجوری یوخده از آتیشی جهنمش سبکتر میشه. جوانیت روو دریاب. جوونیت تلف نشده باشه...

 

 

 

   البته عرض کردم , جوابی این کارما بعداز ظهرش گرفتم.(جواب کارم رو گرفتم. اینکه طول ذکر و زیارت مهم نیست, عمقش. اینکه میتونستم خودم رو در اوج معراج تصور نکنم. قبول کنم ولی بعدا توی راه بفرستم) آخه اون حچ خانومم منا بیکار دیده بود. یه جوونی که بیکار نیشسس آ فقط یوخده یوخده گریه میکنه. با خودش فکر کرده بود که بزار جوونی هموطنما به راهی راست هدایتش کنم. یه کاری مفیدم کرده باشه.

 

   خب همینم باعث شد از جام وخیزم برم جلو یه زیارت دلچسب به نیابت بخونم. یه نماز یس و الرحمن به نیابت مادربزرگ از دست رفته ی خودم بخونم. مادربزرگی که همه ی وجود و شخصیتم رو از ایشون دارم. این نماز رو هم همیشه مشهد که مشرف میشدیم بعد از زیارت پشت درب ورودی رواق اصلی می ایستاد. ... خدا رفتگانی شومارم بیامرزد.

 

   برای صبحانه رفتیم هتل و قبل از اذان ظهر برای نماز برگشتیم حرم .

   توو درگاه ورودی روبروی ضریح نشسته بودم و مشغول... امروز روز دوم زیارتم بود و من کمی چشمام بازتر شده بود. حالا ضریح رو میدیدم. شیش گوشه بودنش رو حس میکردم. اینکه در محضر آقام اباعبدالله الحسین(ع) و فرزندانشون هستم. اینکه اینجا به محضر آقا و عزیز دردانشون(حضرت علی اصغر) و جوان برومندشون (حضرت علی اکبر) هستم.

   دوتا خانم ظاهراً تهرونی. طرفای کرج... دوتا خواهر. اومدن کنارم, یکیشون ایستاد به نماز. دومی که روبه منهم بود, اومد نشست جلوی من, تعارفش کردم که مفاتیح رو بهش بدم, گفت من که سواد ندارم. پرسیدم پس زیارت چی میخونین؟ گفت من هیچی فقط نشستم صلوات میفرستم.(جواب کارقبلیم رو گرفته بودم) برگه ی زیارت عاشورا توو دستم بود. گفتم میایین باهم زیارت عاشورا بخونیم؟ چشماش برقی زد, عینی خانوم جون... با هم زیارت عاشورایی دلچسب خوندیم. جاتون خالی آقام امام حسین امروز شیرینی که تعارفم کردن عسل بود. عسل. ممنونم آقاجان. توو آستانه ی درب ایستاده بودم, به نیابتِ  عزیزان, سلامی دادم و آرووم روونه ی هتل شدم. زیارت شیرینی بود.عسل.

 

 

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نسل جوان را به جهان رهبری
جلوه ی توحید، علی اکبری
هر که هوای رخ احمد کند
در تو تماشای پیمبر کند

*ولادت باسعادت سرو باغ احمدی، آینه ی محمدی و روز جوان مبارک*

ولادت علی اکبر(ع) و روز جوان

در آستانه ی باب قرار گرفته بودم, هیچ کلامی به زبونم جاری نمیشد جز:

السلام علیک یاثارالله و ابن ثاره و .....

شاید بتونم بگم یکی از دلنشینترین زیارت عاشورایی که به عمرم خوندم.... (بقیه ش رو باید خودت تجربش کنی, وصف ناپذیرس. فقط اینو بهت بگم که, در آستانه درب ورود به صحن ایستادی و داری سلام میدی , دلت میخواد هرچه زودتر بری سمت آقا , سمت ضریح آقا, ولی از جهتی هم سنگینیِ یه چیزایی سربه زیر و سرافکندت میکنه... , دوباره سرت رو بالا میبری و از نوو سلام میدی و سعی میکنی چندقدم بری جلوتر, ولی وسط کار, دوباره اشکت جاری میشه و دوباره با سرافکندگی از همون بارهای سنگین قدمهات توان جلورفتن رو ندارن....

شما رو نمیدونم ولی من نتونستم برم نزدیک. دیگه آخرِ کاریه ایستادم روبروی ضریح چشمهای نخسته ی خودم رو با زیارت ضریح آقا نوازش کردم ولی خودم نتونستم... رفتم توو صف نماز , دیگه کم کم صفها تشکیل میشدن برای نماز مغرب و عشا.

نماز رو خوندیم. بعد از نماز با خانم همسفرِ مهربانم رفتیم یه دوری توو صحن زدیم, تا بالاخره آقاشونا پیدا کردیم, همسرشون مسئول امور فرهنگی و فیلمبردار سفرنامه ی کاروان بودن. بهمون آدرس دادن که خانمها و آقایون بیرون حرم کناری کفشداری فلان شماره قرار گذاشتن.

ماهم راه افتادیم سمت کفشداری. از حرم زدیم بیرون و کفشداری و .. .      آآآآآ خانمهای محترمه بمحض دیدن من همه همدیگه رو خبر کردن که پاکروان پیداشد. من دیدم, یا ابالفضل حالاس که سین-جینها شروع بشه, آ بزرگونی کاروان هم خشمگین... منم یه بسم الله گفتم آ از همون لحظه اول دیدار استارتی تعریف آنچه گذشت رو زدم . نیمیدونیندا.... همه ی چیزایی که توو قسمتهایی  19- 20 اینجا برادون نوشتما یه ضرب آ بدون حتی لحظه ای تامل چندبار پشتی سری هم بلند بلند تعریف کردم. دیگه این آخریاش فکم داشت از کار میوفتاد. اما تنها راه حل مسئله همین بود. تا طرف مقابل من مجبور باشه فقط گوش کنه, مهلتی برای سین-جین از من نداشته باشه.

البته در انتها رفتم سراغی مدیر کاروان آ پس از سلام و عرض ادب, سراغی اخوی را گرفتم. فرمودن نمیدونم کجاست ولی ایشونم نگرانی شوما شده بودن آ دنبالدون , فکر کنم یه سری برگشتن هتل .... آااااا حالا بیاو درسش کن. اینا چیکارش کنم. اخوی دلنگرانمون .

اما دلم امن و آرووم بود , من از همون اولش کارا سپرده بودم دستی اوستا. خودشون از همون اول درسش کردن حتماً. یوخده دیگه موندن تا همه جمع بشن, اخوی منم پیداش شد.

دیدمش, ما همدیگه را میشناختیم, با یه سلام و احوالپرسی دوتاییمون فهمیدیم کی کوجاوا بودس. خلاصه باهم قرار گذاشتیم جداگونه بریم حرمی حضرت عباس آ بعد برگردیم. حین رفتن , اخوی مهربان تازه متوجه پابرهنگی من شد. ماجرا را که براش تعریف کردم قرار شد بعد از زیارت بریم یه جفت کفشی, دمپایی چیزی بخریم.

جادون خالی رفتیم زیارت آقا ابالفضل. آخ که چقدر اینجا زیارتنامه ها دلچسبن. قدم زدن توو این صحن و سرا. زیر گنبد آقا. ایستادن کنار ضریح و گزارش دادن به آقا که الآن کجا بودم و چی خواستم و چی دیدم و ... اینکه جلوی قدمت خالی بشه و بتونی با آرامش بری کنار ضریح آقا بایستی و محض ادب دست بکشی به ضریح آقا و ... اینا همش جزع لحظات بیاد ماندنی تمام طول عمرت میشه.

داداشی زبروزرنگی منم بعد از زیارت رفت سراغ رستوران آقا , اما آخرش غذایی نصیبمون نشد. زدیم بیرون و سمت مغازه ها یه جفت نعلین چرم و سبک خریدم 35 هزارتومن. حرسم دراومده بود ولی چاره ای نبود نمیشد پابرهنه برگردیم هتل. توو راه برگشت البته کام خویش را با یک بستنی برجی شیرین نمودیم. جادوون خالی. ولی این عربا برجاشون فسقلین.


قدم به قدمی بین الحرمین حس و حالی خودشا داشت. اینجا مسافتی چندانی نداردا ولی.... ولی یه مسیرس که یا حرم اباعبدالله الحسین جلو روودس آ حرم ابالفضل العباس پشتی سرت.... یا برعکسش.

اطرافدم بازارها شلوغند حسابی... مثل چندسال قبلی مشهدی خودمون. چیطوری بازاری عطر آ دمپای آ عقیق آ مهر و تسبیح رووبراه بود , اونهم تا خودی درگاهی ورودی حرم امام رضا....... الآن کربلاهم همینجورس. البته در حالی ساخت هستن.ولی حالاحالاوا طول میکشه.
.

البته ما سفر اولی بودیم. آ چشمامون برا قفل کردن روو گنبد زرد طلا تشنه.تشنه.....تشنه...... یا حسین. اونجا این مسیر رو دیگه مفاتیح دست گرفتن نداره. خودت همه زیارتنامه ها رو از حفظ میخوونی. آخه یه عمریس موقع زیارت خوندن , موقع سلام دادن, دست به سینه ایستادی و خودت رو مقابل حرم آقا تصور کردی و سلام دادی و تمومی صحنه های کربلا رو مقابل چشمات تصور کردی و لعن به قاتلین دادی و ....... اما حالا جدی جدی خیره شدی به حرم آقات....... جدی جدی داری میری سمت حرم. جدی جدی توو بین الحرمین راه افتادی سمت آقات.

دستت رو گذاشتی روو سینه و مودبانه سلام میدی. ولی حواست باشه. اینجا وسط زیارت خوندن حواست پرت نشه به اینکه چادرم خاکی شد و موبایلم زنگ خورد و ... وای حالا چقدر گرممس آ .... نه جدی جدی آقات جلو رووت ایستادن و توو داری چهره به چهره  سلام میدی....

Tasoa,The Ninth Day of Muharram

دستم رو محکم گذاشته بودم توو دست خانم , فاطمه ی زهرا(س). آخه هنوز اون دلشوره توو وجودم بود. احساس میکردم توو قدم برداشتن به سمت حرم آقام اباعبدالله زیادی سریع میرم جلو. گامهای جسمانیم خیلی جلوتر از گامهای معنویم شده بود.

البته از اونطرف هم گه گاهی به خانم همسفریم که نگاه میکردم , از چشماش اینو میخوندم که حوصله ش از دستی من سررفدس آ همینجوریشم خیلی صبوری کردس آ تحمل...

ولی من سریعتر از این قادر نبودم, هنوز آوازه ی گوشم بود , اولین نکته ای که روحانی کاروانمون توو جلسه ی اولمون گفته بودن, اینکه این سفر از اون سفرهاییس که اثار و برکات حیرت آور زیاد داره.

یکیش اینکه: با هر بار زیارت آقا امام حسین(ع) تعدادی از ملائکه با زائرین همراه میشن برای همیشه.  این یعنی شما با هربار زیارت با بعضی ملائکه همراه میشین که اینها تا اخر عمرتون , در همه ی مراحل زندگیتون با شما هستند , در مشکلات دعاگوی شما میشن, در بیماریها میان عیادت شما, و از دنیا که تشریف بردین میان تشییع... گفته بودن برای اینکه بتونین از چنین سفری بهترینها رو استفاده کنین سعی کنین سبک سفر کنین(حق الله و حق الناس به گردن نداشته باشین...)

حالا من سبک اومده بودم؟؟؟

فقط یه چیزی توو ذهنم بود:

وقتی سیلی خوردی بگو یا زهرا .

   وقتی دستت رو بستن بگو یا علی .

      وقتی بی یاور شدی بگو یا حسن .

         وقتی تشنه شدی بگو یا حسین .

             وقتی شرمنده شدی بگو یا عباس .

اما همیشه یادت باشه: اگر تشنه شدی , بی یاور شدی, دستتو بستن, سیلی خوردی , شرمنده شدی بگو : امان از دل زینب.......


5 و نیم بود که راه افتادیم جهت زیارت ... کمتر از یک خیابون فاصله بود تا اولین ایستگاه بازرسی بدنی , جهت حراست. اینجا, از هتل که درمیایی به سمت حرم... اصلا زمین و زمون یه رنگ دیگه ای دارن برات.

نسیم کربلایی, دل رو کرده هوایی  

از ایستگاه که درمیومدی , در آستانه راهی  قرار میگرفتی که گنبد طلایی ابالفضل العباس , قمر بنی هاشم چشمانت رو شستشو می داد. نفهمیدم چطور رد شدم و چقدر طول کشید تا از این پیچ رد شدم, فقط یه زمانی نگاهم متوجه جلو و عقب خودم شد, که آشنایی اطرافم نبود. اولش خیلی عقب و جلو رفتم تا بروبچ کاروان رو پیدا کنم , تا دوباره مورد غضب حضرات بزرگون کاروان قرار نگیرم ولی نشد.... نشد دیگه.

دیدم اینطوری فقط داره زمانم تلف میشه. بیخیال کاروان شدم. راه برگشت به هتل رو که بلد بود, پس حالا خیلی هم دچار مسیبت نشده بودم. کتاب رو جلوی رووم باز کردم, راهنمای خوبی بود. از نهر علقمه گفته بود:

علقمه نام نهری است که از فرات جدا کردند و به کربلا و از آنجا به کوفه جریان یافت و همین , خود سبب آبادی کوفه شد.

گویند به ابن علقمی خبر رسید که امام صادق(ع) چون جدّ خویش را زیارت کرده, خطاب به نهر فرموده است: تو چنین جاری هستی اما در روز عاشورا آبت را از جدّ من حسین(ع) دریغ داشتی؟! ابن علقمی با شنیدن این خبر , نهر را پر کرد و آب آن از جریان افتاد. این نهر از همین روی به "نهر علقمی" مشهور شد.

نهر علقمی که سابقاً در شرق حرم حضرت ابوالفضل جاری بوده, اکنون هیچ اثری از آن وجود ندارد و تنها خیابانی که گویا قبلاً جای نهر بوده, به همین نام نامیده میشود. نهری هم که هم اکنون از کنار مقام صاحب الزمان(عج) در شمال کربلا روان است و بنام "نهر الحسینیه" نامگذاری شده, گرچه آنهم شعبه ای از شط فرات است, اماّ ارتباطی با نهر علقمی ندارد.

یه ظرف آب توو دستم بود. (اونجا آدم آب زهر مارش میشه. حتی اگه محتاج یه جرعه باشی. میخوری ولی زهرمارت میشه و میخوری...) همینجور که به آب نگاه میکردم , زمزمه میکردم:

چسان به کرب وبلا میکنی گذر ای آب         مگر نئی ز شه تشنه شرمسار ای آب
هنوز بهر تو گویا به خیمه گه دارد                سکینه در ره عباس انتظار ای آب.....

در آستانه ی باب امام جواد از حرم حضرت عباس قرار گرفته بودم, اذن دخولی گرفتم و وارد شدم... (حس و حال اولین ورود و اولین اذن دخول و زیارت و... بماند برای تجربه ی خودتون. شرمنده غیر قابل وصف بود)

http://www.momtaznews.com/wp-content/plugins/wprobot/images/aa4c6__o09w1bfwz5dllc2whyvh.jpg

زیر قبه ی آقا ابالفضل بودم, یه گوشه ای به زیارت... یه جورایی می خواستم یه اذن دخول از حضرت بگیرم تا یه جرات بهم بِدن , یه قوتی به پاهام , تا برم سمت حرم سرور و سالار شهیدان. امام حسین(ع)... نمی دونم چرا ولی یه کمکی دلشوره داشتم از قدم گذاشتن توی راه بین الحرمین و.... بهم یوخده را حق بدین, یه عمریه توو روضه ها یاحسین یاحسین میگم حالا...... حالا میخوام راس راستی برم در آستانه ی راهی قرار بگیرم که ...  راستش تصورش رو نمیکردم تا همینجاشم دَووم بیارم. خداییش رسیدن به بزرگترین عشق عالم سخته. اینکه بتونی. بتونی بزرگیِ اون عشق رو لمس کنی. اینجا واقعا محتاج اون ظرف بودم که از آقا امیرالمومنین طلب کرده بودم. محتاجش بودم. نمیدونی چقدر جون کندم , آخرش نفهمیدم چقدر از اون ظرف نصیبم شد....

http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news/1390/4/15/100576_316.jpg

حالا حسابش رو بکن توو اوج معراج و معنویتی و چشم دوختی به ضریح آقا و داری کسب فیض مینمایی... یکهو یکی از بانوان همسفرتون جلوتون سبز مییشه و میگه اِ شما هم اینجایی؟!.... کلاً از اون اوج معنویت شیرجه میزنی روو زمین و فقط برای اینکه مجبور نشی وسط اون حس و حال توضیحِ بود یا نبودن بدی ,مدام بگی:(درسس درسس بیا بریم برسیم به الباقی دوستان). اونوقت باهم دیگه راه میوفتین سمت کفشداری تا نعلین خود را از کفشداری گرفته و به سمت حرم امام حسین(ع) رهسپار شوید. بالاخره روابط عمومیس باید حفظش کرد. خداییش ببین چقدر باید قدرت داشته باشی تا بتونی لابلای اونهمه حرف یه مثقال حس معنوی برا خودت نگه داری و قایمکی بزاری توو جیب بغلیت.

خیلی سعی کردم تا زیارت خوندنم یه مثقال عطر معنویت داشته باشه. دیدم نعلینم به پاهام سنگینی میکنه, منم دیگه حوصله نداشتم. همونجا از پا درآوردم و پابرهنه بسم الله رو گفتم سمت حرم آقا اباعبدالله الحسین(ع).

نیّت پابرهنه شدنم که چندان عارفانه و عاشقانه نبود ولی خب دیدم به این بهونه هم اِز شری دمپاییا خلاص میشم آ هم مثلی الباقی زائرای آقا پابرهنه میریم زیارت. همسفر مهربانم وااااایبا تعجب گفت بابا اگه میخوایی پابرهنه بری زیارت خب صندلهات رو بزار توو پلاستیک و بیار... چرا اینجا انداختی.... گفتم بیخیال بابا کهنه بود. (خداییش راحت شدم از دستشون,آخه سنگین بودن آ همش که نیمیتونستم دنبالی خودم بِکِشم که). جاتون خالی عشق و حالی بود وصف ناپذیر. انشالله به همین زودی مشرف بشین.

زیارت اباعبدالله الحسین رو اولین بار........