سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

نماز مغرب و عشا رو اراک بودیم. به 3 سوت باید خونده میشد. راه دیگه ای هم نداشتی. قطار راه میوفتاد و تو.....
شام و عملیات جمع آوری نانهای اضافه و ...

حالا کم کم بروبچا لامپی کوپاشون خاموش میشد آ تخت خواباشون واز.توی کوپه ما هم بزرگان رفتن برا خسبیدن . مام که آقازاده ی جناب ژیانپورا تخلیه اطلاعاتیش کرده بودیم. زدیم بیرون تا اون نخواد مارا تخلیه اطلاعاتی بکنه.
در کوپه ی پربار مادربزرگ آی حال میداد. آدم وری دلی مادربزرگش چقده بش خوش میگذره. نشسته و ننشسته یه تیکه کوچیک 6متری لواشک شهمیرزاد بهم تعارف کردن. که خب دست مادربزرگا که نیمیشد رد کرد.
توی راه که خوش گذشت. بابا بزرگا مامان بزرگ به همه بروبچا سر میزدند که چیزی کم نداشته باشند. ژتو واشونا روشون کشیده باشن سرما نخورن. مسواکی قبل از خوابشونا زده باشند...
خلاصه منم که میدونی نوه مظلومه بابا بزرگا مامان بزرگ . جا برا خواب نداشتم که . تو راه رو ول میگشتم. از ترسی اینکه شارژی موبایلمم تموم نشد چیزی گوشششش نیمیدادم. فقط یه وقتش داشتم این نیمچه مجله ی بین راهی شماره صفرشا نیگا می کردم دیدم آقای رئیس بزرگ اجازه دادند تا سوالاتی حیاتی مونا مثل تعدادی دندانهای آسیای سوسمار آبی رو ازشون بپرسیم . خب منم گفتم بزار تا سرشون خلوته برم بپرسم.
رفتم اجازه بگیرم جهت شرف یاب شدن که مطلع گشتم جهت خسبیدن تشریف بردن واگن برادران. حالا مگه حضرت مدادکاغذی راضی میشدن . مدام میپرسیدن چی لازم دارین؟ چی می خواستین از جناب رئیس بزرگ. ( دیگه خبر نداشتن که اطلاعاتشون به اندازه ایشون که نیست)پس نمی تونن ....
خلاصه مجبور شدم . عرض کنم خدمتشون. ای بابا بنده فقط می خواستم از تعداد دندانهای آسیای سوسمار آبی با خبر بشم. که جناب رئیس نیستن. حضرت مدادکاغذی هم کوتاهی نفرمودن صبح کله ی سحر به محض ورود رئیس بزرگ با اشاره به منه بی زبون فرمودن این خانوم بودن که دیشب کارتون داشتن . خانم بفرمایید................منو میگی!.....
خلاصه اطلاعاتمون که تکمیل شد رفتیم تا به دوستان خبر رسیدن رو بدهیم . در ایستگاه اندیمشک پا روی خاکهایی می گذاشتیم که معطر بود. معطر.......
تقسیم شدیم . اتوبوس خانمها . خانمها و آقایان. آقایان.
بنده هم افتادم اتوبوس خانمها به سرپرستی جناب کیانی
 اتوبوسها به راهنمایی جناب مجاهد به راه افتادن.