دوکوهه، حاج همت،حاج احمد متوسلیان....آغاز راهی شیرین.
جای استاد عزیزم زنده یاد و سه نقطه ... خالیست. جای بزرگوار دیگری ...
بعد از صبحانه، جمع میشیم و با هم روی پشت بام یکی از ساختمانهای دست نخورده پادگان. جایی که میتونی بر محیط پادگان مسلط باشی و زیر نظر بگیری... ساختمان 5-6 طبقه. طبقه، طبقه که بالا میام، سعی میکنم درست نگاه کنم. اینکه چه کسانی در این ساختمان رفت و آمد داشتن، در چه موقعیتهایی... و من جا پای چه کسانی میگذارم. توی راهرو باریکش که قدم میگذارم ......در آستانه یکی از اتاقها ایستادم. نگاهم به بیرون خیره میمونه. اینکه اینجا....
نه ..نه.....قابل تصور نیست. بی خود و بیجا ....
سرما بالا میکنم. الهی و ربی ....
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی تو
ورنه من از این هر دو مقام آزادم ..آزادم...
خدایا خودت کمکم کن . استارت مناسبی داشته باشم. روی پشت بام ایستادم و با نگاه به محیط پادگان سعی در ذخیره سازی صحنه های زیبای دوکوهه دارم...
دور هم جمع شدیم یکی از بزرگواران دوران دفاع مقدس از دوکوهه برامون گفتن... ذهنهای تشنه ی ما رو جرعه ای از ضلال خاطرات روزگاه همسنگریهاشون بخشیدن..تا آتش این عطش کمی فروکش کنه ولی خاموش نشه تا اقیانوس بیکران بعدی.....
از همرزمهای بسیجیش میگفت . از استادی که ناشناس اومده بود و مثل یک بسیجی ساده همسنگرش بود تا زمانی که یکی شاگرداش شناختش. بعد از اون لشکر رفت ...
از دانشجوی نمونه ی پزشکی که همزمان هم دانشجو بود هم رزمنده. دانشجوی پزشکی بود برای رضایت مادرش و رزمنده برای رضای خدا ...
ایستادم .......با حاجی خلوت میکنم . آنچه توی دلم هست باهاش در میون میزارم. و ازش یه چیزی میخوام اینکه کمکم کنه تا سبک بشم و بتونم توی این سفر کوله بارم رو پر از آنچه که میتونه پشتیبانم باشه کنم...