بعد از ظهر شده بود، کلهم اجمعین سوار بر مرکبهای سراسری شهری(اتوبوس واحد) راهی حوزه ی رای گیری شدیم. به یکی از حوزه های شهری خرمشهر رسیدیم، پیاده شده و نشده، با اخم و تخم و خط و نشون و مانع و سرباز و ................روبرو شدیم.
ما رفته بودیم به یکی از کاندیداهای نمایندگی مجلس در شهر خرمشهر که توی جمعمون توصیه می شد رای بدیم. نه میشناختیمش، نه حتی بلد بودیم اسمشو درست و کامل بنویسیم. بخاطر همین نکته ی نسبتا کوچولو هم بود که حضرات نگذاشتن توی اون حوزه رای بدیم.
ما هم افتاده بودیم روی دنده چپ و محکم میگفتیم رای دادن به کاندیدا (مهر خوردن توی شناسنامه هامون) حق مسلم ماست. برگشتیمبه پادگان دژ و همونجا ایستادیم تا مسئولین و ناظرین حوزه راضی بشن به رای دادن ما. به کی؟!......... خودمم نمیدونم. یه بنده خدایی بود که میگفتن آدم خوبیس.........
خب حالا بازم جا شکرش باقیس که انتخاب نشد. چون واقعا باید چارسال با وجدان درد زندگی میکردیم.برا چی چی؟!.... معلومس . چون با دستا خودمون کسیا که نیمی شناختیم نیشونده بودیم روو صندلی مجلس تا برا یه شهری دیگه (غیری شهری خودمون) قانونگذار باشد. نمی دونم این چه فکری بود کردیم .
هر چی بود که گذشت. فکر کنم به خیر هم گذشت.
بعد از تمام این ماجراها ....راهی دیار عاشقان، سرزمین عارفان، صحنه بزرگنمایی دلیرمردان ، شلمچه شدیم.
نماز مغرب و عشاء رو توی نمازخونه ای که اونجا برپا شده بود خوندیم. به جماعت . در ازدحام جمعیت ....
غروب بود. اومدم بیرون نمازخونه .... نشسته بودم روی خاکهای معطر. من بودم . سرزمین پر جاذبه ی شلمچه و انواع و اقسام نواهایی که به گوشم نمی رسید . جلوی چشمام ظاهر بودن . قابل لمس....... داشت یه اتفاقایی می افتاد....... سعی میکردم تا اونجایی که از پسش بر میام به دلم، به دلی که داشت عشق رو تجربه میکرد جولان بدم ..............