حاجی از بزم و امشبی که شب لیلی و مجنونه میگفت .... میگفت .... از بعد از برگشتنمون....
سرم رو بلند کردم به اطرافم یه نیگاه انداختم. به سیم خاردارا .....به سرزمینی برگزیده ای که ما را برگزیده بود... و به سوغاتی فکر میکردم که میخواستم از شلمچه برا رفیق رفقا با خودم ببرم .....
از جام که بلند میشدم سنگینی باریا که حاجی میگفتا روو دوشم احساس میکردم . از اوون طرفم بغض راهی نفس کشیدنا بسته بود........
یوخده عقبتر نیشستم، یه جوری که نیگاهم بتونه دلما پرواز بدد... یه جوری که گوشام ...
چقدر سخته آدم چنین جایی زیر بارون رحمت الهی قرار بیگیرد ولی نه گوشش، نه چشمش، نه ....... همه شرمنده باشن آ سرافکنده از بی لیاقتیشون. چقدر سخته .....
میدونی؟!....تووی چنین حالتی نوحه سرایی بزرگواری که از تووی جمع بلند میشد، آدما سبک میکنه، ... ناخدآگاه همه همناله میشند....
جوانان بنی هاشم بیایید ، علی را بر سر خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم . علی را بر سر خیمه رسانم........
آقاجون با دست خالی اومدم و چشم به فضل و کرم شما دارم .....
..........
قدمهامون سنگین برداشته میشد...
جو عجیب و غریبی بود....سواری ماشینا شدیم. هرکسی توی حس و حالی خودش بود
هنوز جوگیر بودیم آحسابی معنویتی شلمچه مارا گرفته بود که رسیدیم به پادگانی حاج حمید. یه پادگان توو بری بیابون. رسیده آ نرسیده تذکرات شروع شد که آروومتر باشین الباقی بروبچهای کاروانها خسبیده اند .......
خلاصه در فضایی نسبتا ساکت آ آرووم شام تناول گردید. اما یه چیزی توو این پادگان ، نسبتا جالب ، کمی ترسناک ، اندکی تعجب زا آ یوخده اعصاب خورد کن بود. حالا عرض میکنم چی چی بود.......
سرویسی بهداشتی.
خب آره . سرویسی بهداشتیشون اووون کله بیابون بود. آ مسیرم با یه طناب جاده کشی شده بود تا با گرفتن آ دنبال کردن طناب برسیم به امارت مجلل آ بی در و پیکری سرویسی بهداشتیشون.
حالا غیر از اینکه تالاری اندیشه(دبلیو سی) نسبتا تمیز بود. ولی حسابشا بکن ما نصفی شبی با چه احساس امنیتی!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ رفته بودیم تا لنگه جورابهای معطرمونا بشوریم...
به هر مصیبتی بود شبا به صبح تحویل دادیمآ صبحانه رو هم با سرعت هرچه تمامتر تناول فرمودیم آ آماده ی حرکت ... که فرمودن:...
فرمودن نخیر نمیشد به همین سادگی . اینجا پادگانس آ شومام کاروانی راهیانی نور باید بالاخره خاطره خوبی از پادگان داشته باشین .( حالا هرچی ما بگیم ما از شوما خیلی خیلی ممنونیم . کسی ول کنی ماجرا نبود) خلاصه برنامه صبحگاه پادگان حمید رو هم مشارکت نموده . و خاطره ها از آن به یادگار برداشتیم آ مستفیض شدیم.........
راهی سرزمین طلائیه شدیم . آره قبل از ظهر بود که پامون به طلای ناب طلائیه رسید....
قرار بود بریم همون وسطها جمع بشیم تا راوی بیاد ....
( با عرض معذرت. جسارتا . مطلب زیر . دیدن این صحنه ها مربوط به لحظات ورودمان به خاک عطرآگین شلمچه هستن)
.. توی مسیر . توی مسیر چشمهامون یکی از اون صحنه های ناب رو شکار کرد......... بچه هایی که آسمانی شده بودن . بچه هایی که اسمشون توی لیس آقا رفته بود ، داشتن به آقا التماس می کردن برای همراه شدن با آقاشون.....
(این صحنه وصف ناشدنیه . فقط اونهایی که دیدن براشون یادآوری میشه و شاید .......)
بسی گفتند و گفتیم از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند