همه دنیا یه طرف ام ابیها یه طرف
همه هستی یه طرف حضرت زهرا یه طرف
حاج کاظم آفاقی-از بروبچه های تفحص لشکر 31 عاشورا- چشمهاش پر اشک می شد و به روی خودش نمی آورد.نمی گذاشت کلامش قطع بشه.چشمهای پر از اشکش رو به دشتی که قبلا پر آب بودنش رو دیده بود می دوخت.......
چشم میدوخت و از روزهای عملیات خیبر میگفت . از شهید مهدی باکری، از شهید حمید باکری،از شهید احمد کاظمی، از شهید الیاس اکبری، ....می گفت.
از روز سوم و چهارم عملیات، اون زمانی که عراقی ها خیلی فشار آورده بودن و بچه های ما مهمات کمی داشتن میگفت.
حاج کاظم میگفت :....
عراقی ها از سمت پلی که اونجا بود و بعدها پل حمید باکری نامیدن شروع کردن به صورت زرهی به سمت ما اومدن. حدود 160 تا تانکبود. برای زدنشون آرپیجی لازم بود.چون برای تانک کمتر از آرپیجی فایده ای نداره.
قبل از پاتک عراقی ها خیلی به ما نزدیک بودن، ما هم اونقدر نزدیک بودیم که یه جاهایی فاصله اونقدر کم میشد که نهایتا به 10 متر می رسید.
حاج کاظم میگفت:والیبال که بازی کردی؟ عراقی ها نارنجک می انداختن ، می افتاد توی خاکریز ما، اونی که می تونستیم رو بر می داشتیم و دوباره پرت میکردیم سمت خودشون. اونی که نمی تونستیم خب می افتاد توی خاکریز ما بین بچه ها، و این بچه های نازنین جلوی چشم خودمون پرپر میشدن........از بس که نزدیک بود ما وقت نمی کردیم همون لحظه برگردیم عقب ببینیم کی زخمی شده ، کی شهید.
شهید الیاس اکبرییه بچه بسیجی 15 یا 16 ساله بود که خودا در موردش به وعده خودش عمل کرد. همه زمین گیر بودیم، نمی تونستیم سرمون رو بیاریم بالا، گاه و بی گاه تیر اندازی میکردیمو دوباره مب خوابیدیم.
این بنده خدا بلند شد و با آرپیجی زد و خورد به برجک تانک و آتش گرفت. برجک تانک یکی از نقاط حساس تانک که به محض خوردن گوله آرپیجی بهش آتیش میگیره تانک. این عراقی های بدبخت ، خیال کردن برای ما مهمات رسیده . همشون پیاده شدن و د بدوو......الفرار........
اما اینم بگم، تا آرپیجی رو زد. یه تانک با توپ مستقیم زد به این بنده خدا ....ما دیگه الیاس رو ندیدیم. هرچی اینطرف و نگاه .اونطرف رو نگاه کردیم هیچ اثری از الیاس نبود مگر گوشت و استخونی که ازش روی زمین پخش شده بود. گفتم، جان به قربانت یا حسین. بچه ها عبای علی اکبرِ حسین رو بیارین ببریم عقب. یه گونی آوردیم جمعش کردیم فرستادیم عقب.......
حاج مهدی اومد گفت: کی تانک بلده بیاره عقب، گفتیم حاجی ما کلاش هم تازه یاد گرفتیم....گفت بیاین جلو ببینین تانک یه دنده داره یه اهرم، هر کدوم که روشنه، اهرمش رو بکشین بالا و بیارین به طرف خودمون. یه تعدادی از بچه ها که زرنگتر بودن تانکها رو آوردن عقب......... منطقه حدود 2 ساعتی خلوت شد. یه بعد از ظهری بود....
حالا درس اینجاست . درس در رابطه مدیریت شهید مهدی باکری در دفاع مقدس - عملیات خیبر.
شهید حمید باکری هم جانشین لشکر ما بود ، هم داداش کوچیک حاج مهدی باکری. حمید باکری بلند شد نماز بخونه. کنار کانال سوئیپ. هر چی بچه ها التماسش کردن آقا حمید بشین بخون. گفت به من کاری نداشته باشین. حالا همگی ما زمین گیر بودیم ها . ولی آقا حمید با طمانینه ویژه ای نمازش رو خوند...
همون حمید که خانومش میگفت بعد از شهادتش بچه ها اومدن گفتن توی خط دیدیم چشمهای آقا حمید خونیه گفتیم نکنه ترکش خورده، ازش پرسیدیم حمید آقا ترکش خوردی؟ گفت : نه از بس نخوابیدم رگ چشمم پاره شده. خانومش میگفت : وقتی شنیدم آقا حمید شهید شده ، گفتم الهی شکر حالا دیگه چشمای حمید میتونه استراحت کنه.
نماز آقا حمید داشت تمام میشد که دیدم بچه ها شروع کردن به تیراندازی ، دویدم سمتشون ازشون پرسیدم چی شده؟ گفتن عراقیا از سمت چپ دارن نزدیک میشن. آقا حمید با عجله نمازش رو تموم کرد و گفت فلانی بهشون بگو دست نگه دارن اینا خودی هستن ، مثل اینکه از قبل هماهنگی کرده بود که بیان ......
دیدیم سه ، چهار نفر دارن نیم خیز نیم خیز میان .
دیدیم به به حاج احمد کاظمی بود و سه ، چهارتا از بچه های باصفا مثل خودش. گشتیم دنبال سنگر براشون. حاج کاظم میگفت : دنبال سنگر برای ما نباشین ، شما مواظب آقا حمید باشین که نوربالا میزنه. نشستن یه گوشه ای کنار کانال .....
خلاصه سه، چهار دقیقه ای نشستن کنار هم و با هم صحبت کردن که یه گلوله ی لا مذهب اومد و خورد وسط جمع اینها...
طوفانی به پا شد . خاکها هم نشست .دیدیم بله،...
حاج احمد 4-5 تا ترکش به دست چپش خورده و.
حمید باکری به قول بچه ها آسمانی شده ........