سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

گفتم بی بی جان من با اینا بزرگ شدم، بی بی من با اینا به سن قانونی رسیدم، بی بی من کنار اینا جنگیدم، ..........
می دونم همه این بروبچه ها رو میشناسی، ولی میخوام یه چیزی رو یادت بیارم. بی بی جون اینها همون بچه هایی هستن که شب عملیات عشقشون بستن پیشونی بند یا زهرا بود. شاهد بودم من ...
بی بی جون اینها همون بچه هایی هستن که هر کجا می خواستیم عملیات کنیم، نمی گفتن اینجا کجای عراقه ، می پرسیدن از اینجا تا کربلای امام حسین(ع) چقدر راه هست. بی بی جون اینها زائرای فرزند تو هستن. حالا دارن بهشون اینجوری توهین می کنن.........

دعای توسل تموم شد.
صبح می خواستیم وارد خاک عراق بشیم. عجیب بود. دیدیم عبدالامیر اومد نشست کنار من و گفت فلانی امروز می خوام یه جایی ببرمت به نام خاکریز مرگ. محلش ندادم. اسرار کرد. نگاهشم نکردم( خدا میخواست چیز نشونم بددا) محلش ندادم. هی اسرار کرد که شما خیلی اینجا شهید دارین....
به من گفت فلانی والله قسم من خودم اینجا آدم کشتم. (حالا توهینهای روز قبلش رو داشته باشین)ما ازش چه ذهنیتی داشتیم....
بعد شروع کرد به گفتن که من خودم اینجا اینجوری شد که اونجوری کشتم...
گفتم خفه شو. خب می ریم. کار میکنیم.
رفتیم یه خاکریز خیلی بلندی بود.یه کانال نفر رو روش بود. این کانال رو خراب کردیم.

شهید پازوکی


اولین شهید یه بچه 17-18 ساله بود این بچه تازه محاسن در آورده بود. بچه تهران بود. این رو که میخوام بگم نمی دونم چندنفر از شما گرمای تابستان شلمچه رو احساس کردین، پوست آدم زنده رو میکنه. این پیکر شهید بعد از نزدیک 15-16 سال سالم ، سالم مونده بود، من عکس کارتی که توی جیبش بود رو درآوردم ، یه مسواکک تاشو هم توی جیبش بود اونم برداشتم و خاکهای روی صورتش رو پاک کردم ، عکس روی کارت با چهره نورانی خودش مو نمیزد. 15-16 سال گذشته ........
می خواستم ببوسمش جرات نکردم، من فقط بغلش کردم گرفتم گذاشتمش کنار.
شهید دومی روی برونکارد خوابیده بود ، سرش و پاهاش باند پیچی شده بود، اینم بغلش کردیم گذاشتیمش کنار آخه متلاشی شده بود.
شهید سومی پشت برانکارد افتاده بود. کلاً متلاشی شده بود ، همه بچه ها حواسمون به شهید سومی بود، یکی سرنیزه می زد، یکی گونی می آورد یکی خاک ها رو با دست کنار میزد ، یکی ......هیچکدوم حواسمون به عراقیا نبود.
من این شهید رو-همون سومی رو- بغل کردم وقتی برگشتم یه چیزی دیدم .
یه چیزی دیدم که این همش توی جونمه که نکنه ...........
وقتی برگشتم دیدم عبدالامیر ، اهل تسننِ ، بعثیِ ، استخباراتی که خودش قسم خورده که اینجا آدم کشته .....دو زانو به حالت تشهد توی نماز، پایین پای شهید بزرگوار- شهید اولی- نشسته بود و دست به کف پای این شهید می کشید و به صورتش می مالید. من بغضم ترکید . سرش داد کشیدم . که عبدالامیر حرام . حرام.(یعنی تو که میگفتی حرام) گفت : حاجی لا .. لا ... اولیاءالله. این اولیاء خداست...

من تازه فهمیدم چرا جنازه ها ی این بچه ها اینجا مونده.
اینا موندن که به دشمنشون بگن ، بابا ببینین شما با کیا جنگیدین. شوما کیا رو به خاک و خون کشیدین.
به خدا دلیلش این بوده .اینا موندن تا به عبدالامیرها حالی کنن....
خود عبدالامیر میگفت . حاجی دعا کن خدا ما رو ببخشه . ببین ما کیا رو کشتیم. و باز قشنگترش از اون به من میگفت عاشورا بخون...
بابا اهل تسنن بود، عاشورا خونش کردن.از اون قشنگتر چیز دیگه ای بود، من میگفتم : گلی گم کرده ام می جویم او را ، به هر گل می رسم می بویم او را حسین جانم .حسین جانم ....حسین جان .
اینم میگفت حسین جانم .حسین جانم ....حسین جان ...
بابا استخون شکسته هایی که میارن توی شهر و خیلی هامون میگیم. ولش کن چیزی توش نیست.....
حقم داریم. آخه مگه میشه از اون یل خیبر شکن ....از اون سردار رشید ..........تابوتی به این سبکی جا بمونه؟ چیزی داخل این تابوت نیست.


داداش من ، دشمنِ خودشون رو حسینی کردن و رفتن ......

قصه اینه