از شوش و سوسنگرد فقط عبور کردیم . از یکی دو خیابان اونطرف تر از مقبره دانیال نبی هم رد شدیم .... فرمودند وقت نداریم ، اما چون جزء برنامه بوده شما را یه جوری آوردیم که پس فردا توی وبلاگهاتون ننویسین ما مقبره دانیال نبی رو ندیدم. ایناهاش . پس دیدین . درست شد؟
خلاصه جهت تنظیم برنامه ها هم که شده بود، جایی توقف نداشتیم، تا پادگان میشداغ.
توی راه دوستان همگی دست به دست هم دادن ، جهت تقویت نیرو و قوا . دیگه توی رو دروایستی هم که شده بود مجبور شدن روو کنن هرآنچه در کیفهای خویش داشتند. از آجیل و لواشک گرفته تا میوه و انواع و اقسام خوراکی ها ....
بنده خدا مامان خانم(حاج خانم فضل الله نژاد) همه بچه ها رو مادری میکردند...
خبرش رسیده بود که در اتوبوس خواهران-خاندان کیانی- و در اتوبوس برادران جناب مدیر کل و کلیه وزراء و وکلا .بخور، بخورها داشته اند .
آره دیگه کمیته های مختلفه فعالیتهای متنوع داشته اند. گزارشات مفصلی تهیه گردید که در این وبلاگ مختصر و اندکی مفید جای عنوان آن نیست.
از کلی ماجرای حاشیه ای و غیر حاشیه ای که بگذریم....... بعد از غروب آفتاب بود که به پادگان میشداغ رسیدیم.
شب بود و تاریکی و ظلمات و بیابان و ... یه پادگان عجیب و غریب. به محض ورود چون داشت کم کم دیر وقت میشد ، اول از همه بروبچ به فکر نمازهاشون بودن، بعد با تذکر زودباشین زود باشین عزیزانِ راهنما ، دویدیم برای اینکه به تناول شام برسیم.خلاصه دلی از عزا درآوردیم، جاتون خالی ...
شام رو به سه سوت تناول فرمودیم و از اونجا راهی مراسم اجرای عظیم و جالب انگیزناک رزم شبانه. من و خیلی از بروبچ مثل من اولین بارشون بود توی چنین موقعیتهایی سنکوب میکردن.
در تمام مدت سعیِ من این بود که ...