سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

رفتیم توی صفهای مرتب و منظم ( آخرین بار سال آخر دبیرستان توی صف به این منظمی ایستاده بودم) برای اینکه بفهمم چی به چیه خودم رو جلوی صف جا دادم . البته به عنوان نفر دوم . چون بالاخره ترس و هیجان این حرفها هم بود...
البته فکر بد نکنینها .... من بچه باوجدانی هستم.، ولی خب خدا هم میگه الکی خودتون رو به کشتن ندیدن... خلاصه ایستادیم و
قرآن و مراسم معمول چنین برنامه هایی(سخنرانی فرماندهان و غیره و ذالک) برگزار گردید و برای اینکه ترس اولیه من و امثال من(ندید، بدیدها) بریزِد یه مانوری شبانه هم جلوی چشمامون اومدن. از همون مانورهای جنگی و ارتشی که توی تلوزیون گه گاهی نشون میدن ها.. الآن راس راسی جلوی چشمامون بود...

 

و بعد دعوت به حرکت به سمت مسیر معین شده جهت رزم شبانه . اولش بدوو، بدوو بود . ولی کم کم شروع شد یک چیزایی به چشم دیدیم که
 

همش بدوو، بدوو.... ایست. بدوو..ایست....بدوو، بدوو.... ایست، لابلاش هم گروپ، گروپ، گرووم......یکی از چپ یکی از راست..آره دیگه غیر قابل وصف ...غیر قابل وصف... غیر قابل وصف.

یک کمی من رو یاد بمباروونای اون هشت سالی که الباقی بروبچ به چشم ندیده بودن ، انداخت. ولی یه چیزی توی دلمون رو قرص نگه داشته بود. اینکه: اینها همش مشقیس . اینا همش مالی رزمی شبانس . همه تیرها مشقیس آ غیره و ذالک. و........ البته ، همه از بالا سرمون رد میشدآ همه از دم مواظبند که خدای ناکرده ، هفت آسمون به میون نوکی دماغی کسی نخارد که یه وخت دستشا بکنه توی دماغش آ دماغش بخواد خون بیوفتد....
شبی باحالی بود. میونی کوه و در و دشت توی اون تاریکی یه جایگاهی درست کرده بودن تا به ماهایی که خیلی نه، یوخده فقط، قلبمون از کار افتاده بود، نفس تازه بدن... آ یوخده برامون حرفهای شنیدنی و البته قابل تامل بزنن........

در تمام مدت سعیِ من این بود که ...