برنامه افتتاحیه تموم شد آ ما راهی محلی اقامت شدیم.بروبچا توو راه هر 3-4 نفریشون داشتن درباره حرفایی یکی میبحثیدن. یکی از حرفا حاج آقا حیدری خوشش اومده بود یکی داشت نقدش میکرد .....یکی از حرفا استاد شریعتمدار خوشش اومده بود آ میگفت چه قشنگ برامون مرور کرد که هدفی ما از بچگی تا 40-50 سالگی از مامان آ پستونک آ اسباب بازی آ خانم معلم آ دوست آ همکلاسی آ نامزدا آ همسر آ زندگی آ بچه آ .... می رسد به خدا آ بندگی خدا را کردن.
یک خیلی رفته بود توو فکر که مسیری زندگیشا چی چی معین باید بکنه........ یکی توو این فکر بود که ما راس راسی از خواص شدیم آ راس راسی باید برای انتخابهای مسیر زندگیمون عمیق فکر کنیم آ با علم آ دانش؟!!!
بعضیاشونم دنبالی کتابی خواص و مردمان تاریخ ساز بودن.
خلاصه خیلیا حرفای استاد شریعتمدار آ حیدری براشون پری نکته بود.آ قابلی تامل. براشون شیرین بود که حضرتی استاد یادشون آورده بودن که بچه ها شومایی که برای دانشگاه پذیرفته شدینا عینی خودی ادیسون میبینند. آ همه سوالاتشونا ازشوما می پرسن.
منم که به فکری آدامسی که به مانتوم چسبیده بود آ اینکه ناخونم شیکسته بود آ رفته بود توو گوشت . حالا چیکار کنم...............
چشمدون روزی بد نبیند:::::::: رسیده وا نرسیده این مثلاً مسئولی ما (مسئولی مربیایی که توو هتل میعاد بودن) همگیمونا دک فرمودن. چشام داشت 4تا میشد.
ااا
ااا
ِ این همون فاطمه ساداتس که قبلاً میشناختمش.......... اِاااااااااااا فقط موندس با لنگه کفش بندازدَم بیرون.
الله اکبر . اینا دیگه چه تیپ آدِمین؟ بابا هنوز چندساعتس اسمی مدیر روودون گذاشتنداااااا یه هویی جوگیر شدین؟!!!!! خدا بِدووورر.
من که دیدم اینجا دیگه وَری اینا آ توو اتاقی 34 دیگه جا ندارم . خودم وخیزادم رفتم وری بروبچا اصفانی توو اتاقی 64 . با بروبچا یه گپی زدیم آ بنایی آشنایی گذاشتیم. بلکی اینا بدونند من اصفانیم آ همشهری خودشون. آ نترسند که نکنه منم مثلی این مثلاً مسئولی ...... بد اخلاقم آ ..... نه منم یه بچه سروساده آ بی زبون آ مظلومم عینی خودشون.