سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

 

برگشتیم.رفتیم .. برای خواب آ استراحت.

 خدا خیرشون بده . رسیده آ نرسیده سفره ی شام پهن بود و پتو و پشتی ها تقسیم. بنده خدا این خانم دهقان آ خانم عارف عینی من دیگه جان در بدن نداشتن. البته اینا از زوری کار کردن آ من از زوری بالا آوردن. ساعت 11-یا 12 شب بود که از روی بیچارگی اومدم برم از عارف بپرسم که اینجاها درمانگاهی ، بیمارستانی چیزی سراغ نداری؟؟؟؟....... که دیدم مدهوش شدس آ 7 کله خوابس. دلم نیومد بیدارش کنم. خلاصه اون شب هم به همون سبک شب قبل البته یوخده راحت تر (چون سرویس بهداشتی مناسبی داشتن. بنده به راحتی 2 دقیقه توی سالن آ سری جام درازکش میشدم . آ بعداز این 2 دقیقه با سرعتی نور خودما به تالاری اندیشه می رسوندم. پس از عملیاتی بالا آوردن با قدمهایی استوار آ تنی نیمه جان به سمتی سالن آ خوابگاه می رفتم. که هنوز پام به دری خوابگاه رسیده وا نرسیده مجبور میشدم با سرعت به سمتی تالار برگردم..... این پروسه منظم آ فانکشن با اتوماسیونی مدرن تا دم دمای اذان صبح انجام می گرفت. ضمنی این عملیات با خدامی دلسوزی که اونجا برای این ایام اومده بودن هم اشنا شذم. به همتی این دوستان عرق خور هم شدم . آخه مجبورم کردن عرقی نعنا بخورم. بلکی یوخده آروم بیگیرم. همینجورم شد. ا صبح تونستم بعد از اذان صبح به اندازه ای که بروبچ مشغولی جمع کردنی وسایلشون بودن بخوابم. صبح نون آ کره آ مربا . داشتیم. یوخدم از روزی قبل پنیر مونده بود. که من از همون پنیرا لقمه گرفتم تا اگه معده ی بی نزاکتم اجازه داد توی روز بخورم.