از یکی دو ماه قبل توی محل کار آ خونه آ کلاس آ ... محکم جا انداخته بودم که من یک هفته آخری سال نیستم . ساکمم که اون گوشه اتاق آماده رفتن بود. ماجراوا رفتن آ کارایی که بروبچا دفتر توسعه می کردند برا اردوو آ ... را سعی میکردم دنبالشا بیگیرم تا بلکی اگه این وسطا کاری از دسم بر میومد انجام بدم............. ولی
ولی امان از تیری غیب که یه وختایی از پسی کلله آدم میاد آ صاف می خورد توو مغزی سری آدم. از 5-6 روز قبلی رفتن شروع شد دولا دولا راه رفتنی من آ ماجراوا دکتر و متخصص آ .....کم کم درمونگاه آ بیمارستان آ ... خلاصه دکتر تهدید کرد که اگه واقعاً اینجور که داری میگی می خوایی بری یه مسافرت که 5 روز توی اتوبوس می خوایی بشینی از الآن بگم که روی ویلچر برمیگردی..................
منا میگوی کم نیمیاوردم که .... منم همونجا فرمودم اگه هم این مسافرت رو بیخیال بشم در بخش بیماران اعصاب و روان، ناتوانان حرکتی، فراموشی ... بستری میشم. من یک ساله منتظر این مسافرتم . دق کردن رو میدونی یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه .......
22اسفند بعداز ظهر سازمان ملی جوانان قم بودم.
منتظر موندیم تا سایرین هم اومدن. یه گوشه داشتیم جمع میشدیم. حاج خانم فضل الله نژاد رو قبل از همه دیدم . گفته بودن که نمیان. ولی یک لحظه توهم گرفتم که حتماً می خوان بیان........ ولی این پرواز در آسمان خیال زیاد طول نکشید چون فرمودن نه . من اومدم با بچه ها خداحافظی........
بقیه هم کم کم اومدن. رفتم با جناب فضل الله نژاد . حاج آقا نجمی . حاج آقا فخری سلام و احوال پرسی . داشتم می گفتم امسال خیلی از بزرگواران نمیان ..... آ جناب فخری تنهان که یکهو فرمودن ........نه منم نمیام . کپ کردم . گفتم چی؟؟؟؟؟؟
سرو ته احوال پرسی را هم آوردم آ یوخده شروع کردم دوری خودم تاب خوردن ...........
رفتم توو فکر که بچه بیا برگردیم..... تو همینجوریشم چلاقی. حالا با چارتا بچه بی تجربه هم همسفر بشی؟!!!!!!! چه شود این اعصاب و روانت..........
ولی با خودم میگفتم معنی اون ایمانی که داشتم که توی این سفر کوله پشتیم خیلی خیلی سنگین میشد آ کامم شیرین حتما حکمتی دارد ........
یوخده اونق شدم ولی به روو خودم نیاوردم. منتظر شدیم تا بروبچا تهرانم رسیدند آ نمازی مغرب و عشا رم به جماعت خوندیم آ .........یا علی سواری اتوبوسا بشین. خب مطمعن بودم جام خبس. چون ظاهراً تعداد کم بودس آ اتوبوس تکمیل نیست. سری ماجرا نیشسن روو صندلی یه پر روو بازی دیدم از مثلاً مسئولی اتوبوسی خواهران که خیری سرمون آشنامون بودن آ اصفانی آ مادر بزرگوارشون تنها کسی که از کلل ماجرای مریضی من باخبر . آقا منا میگوی اون رووم بالا اومد. که تنها کسایی که توی این جمع خبر دارن من چه به سرم اومدس بامن دارن این جوری میکنن. ( البته بگذریم که در کل مسافرت نکته ها از خودشون اثبات کردن)
خب رفتم نشستم روی پله های اتوبوس. اینجوری راحت تر میتونستم تحمل کنم. تا صبح هر جور بود سر کردم ....... وخت برا فکر کردن زیاد بود... د آخدا !!!!!!!!!! این چه جور سفری پرباریس که اینجوری تلخ عینی زهرمار برام شروع شد؟..... د آخه مگه من می تونم با این آدما باغیرت آ خوش اخلاق اینجوری سر کنم؟!!!!! سری نمازی صبح بود . زد به مخم . اول آماری چندتا دوساما که می دونستم جنوبن آ یه مسئولیتهایی هم دارن رو گرفتم . بعد یه تماس گرفتم خونه با پدر محترم یه مشورت کردم. مامان که فقط حواسش توی این بود که هرجا هستی درمونگاه داشته باشه ........ خلاصه پدر جواب گرفته بود که جدا شدن از این جمع و پیوستن به دوستان جدید بسیار عالیست و پر بار. خب دیگه داشتم برنامه ریزی میکردم برای رفتن پیش رفقاااااااا