بعد از نماز مغرب و عشا چراغها خاموش شد آ پرده جلومون روشن شد.
یه بنده خدایی شروع کرد به حرفی دل همگیمونا بلند بلند زدن:.........
پر شده از می بلا
بار دگر سبوی من
آنکه خدا شناس شد
زیر ستم نمی رود
نام حسین جلوه گر ، گشته به کل کائنات
آیه ی مصباح الهدی ، راز سفینة النجات
خفتگان در استتار حرفها !!
کبکهای سر به زیرِ برفها !!
ای جهان و ای جهاندارانِ غرب !!
صهیونیستیهایِ رذل و بت پرست !!
زیر دستانِ زمان جرج بوش !!
ای شغالانِ به ظاهر چکمه پوش !!
این حدیث غم از اینجا ساز شد
جنگ ، از گور شما آغاز شد
این خیال خام دشمن بود، نه؟؟
بر سرش چون قصدِ ماندن بود، نه؟؟
بی اینکه داند، پا در این گرداب زد
روز روشن ، چشم خود در خواب زد
بی خبر از اینکه در این ، ایران زمین
همچو صیادی، نشسته بر زمین
رادمردانی دلاور ، با خدا
با فنون و رزم دشمن ، آشنا
کوهه بر کربلا تقدیر شد
لشکری چون 27 تشکیل شد
ای دوکوهه بهترین یارت کجاست؟
بوذر و سلمان و عمارت کجاست؟
خاطراتی داری از فتح المبین
از رشادتهای سردارانِ دین
بر تنم آتش زده خاموشیت.......
لحظه ی پرواز یاران را بگو
نم نم و رگبارِ باران را بگو
از خداجویانِ عشق و عاشقی
از کریمی، از چراغی ، صالحی
در حراسم ، تا روم از یاد تو
ای دوکوهه این منم فرهاد ِ تو
ای عجب با من نمی گویی سخن
جانِ من ، چیزی بگو ، حرفی بزن..............