توی حسینه بوی عطر پیچیده بود. بوی عطری که مست کننده بود.... یه عزیزی حرف دلش رو باهامون میزد.
مِنتی بر شما ندارم من
به خدا ادعا ندارم من
به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است
لابلاشم با برو بچهای تخریب . با رفقاش حرف میزد و بهشون میگفت که مهمون دارین. به رفقاش که رفته بودن و برنگشته بودن میگفت : که بیایین براتون مهمون اومده. بیایین ببینین مهموناتون فرسنگها راه رو طی کردن ....
به گمانت که عشقِ من جنگ است
به خدا نه، فقط دلم تنگ است
من و عشقِ تفنگ؟ نه ، هرگز
دل سپردن به جنگ؟ نه ، هرگز
من نگفتم تو عاشقی ، یا من
حتم دارم ، تو موافقی با من
من و تو درد مشترک داریم
داغ صد باغِ قاصدک داریم
قاصدکها غریب می مردند
من که دیدم عجیب می مردند
از افقهای دور می گفتند
از تمنای نور می گفتند
استوار و دلیر می رفتند
خستگی ناپذیر می رفتند
شب حمله فرشته باران بود
عشق بازی چقدر آسان بود
پای درس خدا نشستن داشت
این غرور من شکستن داشت....