سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

 سرم رو بالا گرفتم .

                  ولوم صدا رو کشیدم پایین و همونطور که نفس عمیقی رو فرو میخوردم با خودم آرام و آهسته فریاد میکردم . فرو میخورم . فرو میخورم . تحمل میکنم . تحمل میکنم . نگذاشتم اشکها بیش از این جاری بشه . چهره رو معمولی و بی تفاوت نگهش داشتم . ولی نمی شد . دهنم رو باز کردم . و فریادی خفه شده کشیدم . جوری که هیچ صدایی جایی شنیده نشه . و فرو خوردم . داشتم تمام توانم رو بکار میبردم تا بتونم خودم رو نگهدارم . که تلفن زنگ زد . تلفن سالن پذیرایی بود . دویدم طرفش . خاله بود . صدا رو درست کردم . بعد از کلی سلام و احوال پرسی و قربون صدقه ی هم رفتن در جوابش گفتم مامان خوابیده . وقتی خواست قرار یه مهمونی رو بزاره گفتم که فکر نکنم بتونه بیاد . دیگه این جمله های آخری ناخدآگاه بقضم داشت می ترکید . گوشی رو که قطش کردم . اشکها خود به خود جاری شد . ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صدایی جایی شنیده نشه . چهرم عادی باشه ... 

Ya Hossein by fudexdesign

بلند شدم شروع کردم به شستن لباسهام . اونهایش که میشد رو میگذاشتم روی بخاری تا بخشکه . نمیدونستم برای چی . فقط میخواستم مشغول باشم . در حین شستن فقط نفس عمیق میکشیدم و با فروخوردنش به خودم میفهموندم که من میتونم . میتونم فرو بخورم . میتونم .

 فقط اومدم اینجا بنویسم . تا برای همیشه یادم بمونه این وسط توی اون لحظه های تلخ و خارج از تحمل من . فقط آقام امام رضا به کمتر از چند دقیقه پاسخم رو داد . داشتم از دست می رفتم . حیرون مونده بودم . اومدم توی اتاق خودم . آروم قدم میزدم . چشمم افتاد به صندوقی که تازگی برای قرآنم در نظر گرفته بودم . همونطور که اشکهای بی صدا صورتم رو پوشونده بود فقط  سرم رو گرفتم بالا و بهش گفتم آخدا پس کجایی . کجایی ؟ بگو . بهم بگو چه کنم . آخدا . تو خدای ما هستی . مگه نه؟!!!!! هستی . مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟ هستی؟

پس کجایی؟

یه نگاهم به قرآن بود . سرم به آسمان . نمیدونستم چی میگم . دیگه داشت از کنترلم خارج میشد . فقط بهش میگفتم آخدا . تو هستی . مگه نه ؟!!!!!!!!!

و این وسط انگار چیزی من رو متوجه تمام زیارتهام کرد . رفتم توی آشپز خونه همونطور که شیر آب رو باز میکردم تا یه لنگه جورابم رو بشورم . فقط با خود آقا امام رضا متوسل شده بودم و حرفهای نگوی خودم رو براش تند تند میگفتم . چند دقیقه بعد بود که کم کم کمی آرامش رو احساس کردم . اولش شک کردم که نکنه راست راستی ناله هام رو آقا و مولام شنیده ؟!!!!!!!!!! ولی بعد هر چه بیشتر گذشت دلم بیشتر به لطف آقام اطمینان کرد ...

زمستانِ سال 85 بود.

قربان فاطمه ی زهرا (س) و تمام فرزاندان رشید و بزرگوار خانم .


 

این روزها کوله پشتی ام را بسته ام و منتظر اذن دخول آماده ی حرکت. میخواهیم روزهای اول نوروز در کنار ابالفضل چادر مصیبت وفات ام البنین بزنیم. ما هرچه داریم از این خاندان داریم.

باغ مهدی فاطمه(عج) کجاست؟....


نظر

هر"پرهیزکاری" گذشته ای دارد.

و هر گناهکاری آینده ای

پس قضاوت نکن.

میدانم اگر:

قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را میکند تا من را در شرایط او قرار دهد...

تا به من ثابت کند.

در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم.

محتاط باشیم ، در "سرزنش"  و   "قضاوت کردنِ دیگران"

وقتی

نه از دیروز او خبر داریم ،

 و   نه

           از فردای خودمان.

........

.

اینروزها دارم گزارش عملکرد آماده میکنم برای ارائه محضر مولام. که اگر احضارم کردن بین الحرمین، جهت عرض ارادت کلامی جهت عرض خدمت داشته باشم. شاید بیش از 40درصد آموخته هام رو عمل کرده باشم. سعی در بهینه سازی داشتم و دارم. ولی خب گاهی کم می آوردم... 

خب ضایع میشه وقتی بالا دستیهای آدم مدام یادآوری کنن که فلان جا و بهمان جا دچار کم کاری شدی. خب نهایتش میشینی جلوشون و مشتت رو باز میکنی و کمبودهات رو روو میکنی...


 

بسم الله النور

 

اونا که مرد و زن دعاگوشون بود ... میز ریاست سر زانوشون بود

از پارسال همین روزا بود که اسم برا امتحانی ارشد نوشته بودم آ انتخاب رشته هم کرده بودم ولی هنوز شک و شبهه بود برام که کودوما انتخابش کنم، این یکیااا.... یا اونیکیااا..... که  راهنماییم کردن که آخرش رشته تحصیلید با کارت یکی میشه. عرضه داشتم : توکل میکنم به خدا و  توسل به چهارده معصوم آ اهل بیت کُلُهُم اجمعین.

رفتیم جلو آ امتحان دادیم آ ......... هنوز بیکار بودم. یعنی هنوز پیدا نشده بود برام اون کار آ محلی کاری که بتونم محکم بگم این همونس که بِشَم گفتن شغلت با رشته تحصیلیت یکی میشه.

ماه رمضونم وسطی تابستون اومد آ منم که هنوز وقتم آزاد بود. جادون خالی برای اولین بار بود توو طولی عمرم که ظهرهای ماه رمضون بیشتر ایام با پدر میرفتم طوقچی . نزدیکای علامه مجلسی مسجد، پشتی سری آیت الله ناصری حفظکم الله نمازی ظهر آ عصر .

آخرای تابستون شده بود که یه کاری باحال آ بامزه ای جور شد برام. ولی راستش چندان به دلم نچسبیده بود. به نظر درست میرسید، کار آ شغل به رشته ای که انتخاب کرده بودم نزدیک بود، ولی... گاهی به خودم نهیب میزدم که عاقل باش. توکل کردی ، پس شک نکن.

یه رفیقامم داشت اِز محلی کارش جابجا میشد میرفت یه جا دیگه که گفت شرکتی ما داره جذبی نیروو میکنه، درموردی شوما با رئیسمون حرف زدم گُفدِس فکر نکنم اینجا مونگار بشه ولی حالا بهش بوگو بیاد برا مصاحبه ، که هم ایشون محلی کار آ شرایطی مارا بیبینن آ هم ما یه صحبتی بکنیم. گفتم والا یوخده صبر کن... بعداً

شکری خدا، همون روزا یه سفری زیارتیِ مشهد جور شد، رفتیم مشهد، رفتم محضری آقا امام رضا(ع) آ ایستادم مقابلی ضریح خیلی از دقدقه هام رو عرض کردم، ولی تَهی حرفام هم عرض کردم که هرچی شوما بوگویند میگم چشم. اگه همینس چشم. اونم که رفیقم گفدس که اصلا نیمیدونم چیچیِس. بیخیال.

توو راه برگشت با خودم گفتم یه کاری میکنم . خبس به خاطری اینکه خیالی خودما آسوده تر کرده باشم، تا امروزم توکل داشتم به خدا، از امروز توکل میکنم به خدا آ ایجا را توسل میکنم به حضرت ابالفضل. یوخده عجله هم دارم. کمک میخوام که کمک کنند تصمیم شفافی بگیرم کوجا برم.

یکی دو روز بعد از رسیدنمون اصفهان ، رفتم برا مصاحبه.

جادون خالی خیلی بامزه بود.

بامزه وا. یک شَلَم شوروایی بود شرکتشون. شولوغ پولوغ. نیمیدونم چرا ولی خیلی...

یه فرم بهم دادن پر کردم آ یوخده برام توضیح دادن کاری که قرار بود براش نیروو استخدام کنند آ... حین سوال آ جوابا خندم میگرفت که عجب جاییس ، رفیقی من اینجا بودس این سالها؟!..... اینجا همیشه اینجوریس؟! یا حالا موردی خاصی براشون پیش اومدِس ؟!.... جلل خالق. حالا تازه یوخدِم معتلی مدیرعاملشون شدم که ظاهراً دیر میرسیدن.  نشستم همونجا منتظر و در عینی حال خب جوی شرکتا توو ذهنم داشتم تصور میکردم... حوصلم داشت سر میرفت آ دیگه وقتم داشت تلف میشد.

تا بالاخره حضرتی مدیرعامل تشریف فرما شدن. تشریف بردن توو اتاقشون آ پشتی سرشون مسئولی جذبی نیرووشون رفت محضرشون آ ظاهراً برگه رزومه من رو داده بود تا بروم خدمتشون جهت مصاحبه، چند دقیقه نشد آ تعارف کردن برِم داخل اتاقی مدیریت جهت مصاحبه. بلند شدم رفتم.

در باز بود رفتم ، داخل که شدم اصلاً کلاً نظرم عوض شدم . 

بامزه بود. خیلی .

حالا عرض میکنم چرا.

تاحالا براتون پیش اومده واردی محلی بشین احساس کنین قبلاً اینجا رو دیدین یا تووش حضور داشتین در صورتی که مطمعنین چنین چیزی نبوده، فوقش اینس که باخودتون میگین شاید توو خواب چنین بوده باشه. بامزِگیش فقط همین بود برام.

حضرتی مدیرعامل شروع کردن به سوال و سین جین آ منم تا حدودی سربسته جواب دادم. برام بامزه بود که رفته بودم توو اتاقی که به همون جهتی که عرض کردم آشنا بود ، ولی خب، راستش من هیچ وقت جو گیر نمیشم، مصاحبه شد آ من دلیلهام رو عرض کردم جهت ترک کار قبلی.

همون روزها خبرشا دادن که تشریف بیارین جهت قراردادی موقت... همون شد که این ایام گهگاهی برادون گفتم از اتفاقاتش.

.

. .

. . .

خلاصه همه اینا را عرض کردم خدمتتدون تا بِرِسم به اینجا...

جادون خالی این روزها نیِتِشا کردیم راه بیفتیم سمتی سرزمین مولا.....

این روزها دارم  یه گزارش عملکردی منظم آ مفصل تنظیم میکنم، جهت ارائه محضر آقام ابالفضل العباس. توو جریانی این چندماه خیلی راهنماییها گرفتم ازشون و مشورتها کردم... َ

التماس دعای بسیار. دوستان و عزیزان که این ایام اذیتتون کردم خدا وکیلی رحمی کنید و حلال کنید ، مرحمتی کنید آ دعا بفرمایید بلکی این گزارش عملکردی من مقبول افتد آ قراردادی سالی آینده بهتر باشد و مولا امیرالمومنین دستور ارتقا بدهند، نمی دونم مولا صاحب الزمان ارزیابی عملکرد من رو مثبت دیدن یا نه(مطمعنن مورد منفی تووش زیاد بودس، همشون رو سرافکنده م آ شرمنده، ولی با کمالی سرافکندگی با تمام وجود امیدوارم به بخشش، لطف و مرحمت الهی)

انشالله هرجا صلاح دیدن ، هرجور صلاح دیدن ، به همون کاری مشغول شوم که صلاح دیدن.

من فقط محکم آ پر رنگ سرتیتری گزارش عملکردم نوشتم، یا مولا ، بپذیرید از من، بنده قاتی همون جماعتی سربازهایی هستم که میگن: ما ایستاده ایم. محکم و پایدار، همیشه از حداقل ها _ حداکثرها را حاصل کنیم، جای کسی رو تنگ نمیکنیم در عین حال هرگز جا خالی نمیکنیم.  

بگو:  یازهرا


نظر

یا امام رضا دلم برات تنگ شده،  یا امام رضا تا چند روز قبل از این هرلحظه ذره ای آسمونِ وجودم کم نور میشد فقط یه نگاه به تصویری می انداختم که از حرم شما به پنجره ی اتاق بود، ولی... ولی این روزها از اون اتاق هم بیرونم... یا امام رضا فقط دلتنگ شما هستم .  

... الهی العفو 


دلتون آب. یکی، دو روزی هست یه همکار خوشگل و خوش اخلاق پیدا کردم.

شنیدین که میگن :

خلایق هرچه لایق. حالا بازم میگم ، دلتون آب.

شکر خدا ، بعد از مدتی یه نیروی فعال و پرانرژی برای منابع انسانی شرکت جذب کردیم. نفهمیدم چرا ولی همون روزِ عقدِ قرارداد پدرش همراهش اومده بود، غیراز این مورد الباقیش (به قولِ خودش) OK بود.

محدودیت پوشش در دانشگاه های امریکا

بنده خدا زرنگس آ باتجربه، روز اول یوخده بهش فهموندم که اینجا میتونی رشد کنی و بشَوی آنچه که لایقش هستی ، ولی باید درست عمل کنی و لیاقتهای خودت رو نشون بدی، به مدیر خودت نشون بده که تو لایقتر هستی. خاطر خواهت میشن و برای تبلور خودت زمینه زیاد داری خوشگل خانم.

من هیچ تعلق خاطری به این میدانِ نقش آفرینی ندارم، برای پایدار بودن این عرصه ایستادم تا جانشینِ مناسبی گمایشته باشم. این گوی این میدان ، یا علی

نمی دونم چرا ولی کمی نپختگی میکنه، ولی امیدوارم بِهِش، نازنینیه، امروز همش به یاد همکار قبلی خودم می انداختم، اون عزیز عروس خانومِ خوش صورت و خوش سیرتی بود، هم رشته و همکار، اونهم روز عقدِ قراردادش با پدرش اومده بود و همیشه در حال پیامک بازی با همسرش. خاطراتِ شیرینی ازش دارم. هرجا هست خداوند خوش و خانواده ی عزیز و محترمش رو به سلامت دارد. 


نظر

دلِ شکسته ام داره نوایی

               دیگه نداره تاب جدایی

می خوام بشم باز کربُبلایی

              مهدی زهرا بگو کجایی......

 

http://bi-neshan.ir/wp-content/uploads/2014/03/H.Zahras-11.jpg

تسلیت آقاجون . این روز ها به دستهای یاریگر شما و دستهای نوازشگر مادرتون _فاطمه ی زهرا(س)_ زیاد احتیاج دارم. ملتمسانه ...

مرخصی گرفته بودم. برای اینکه برنامه ام بهم نخوره از یک هفته قبل تر برنامه ریخته بودم... حالا دوباره روزهایی که می خوام برم کنیزی. دلم به سبکِ دیگه ای این روزها میشکنه. می ترسم... می ترسم... گه گاهی وحشت زده میشم از اینکه نکنه... دست از پا خطا کرده باشم و خانمم از راه و رسمی که در پیش گرفته ام راضی نباشن.

گاهی جدول عملکردهام رو که برای تحلیل زیر و روو میکنم، دلهره ای تمام وجودم رو میگیره که درست عمل کردم؟ وظیفه شناس بودم آیا؟ اگه آقام، مولام، امتیاز ارزیابی عملکرد من رو زیر یه سربازِ سر به راه ببینن چطوری سلام بدهم به مولا و عرضه ی حاجات را چه کنم؟؟؟......

سررسید کارهای ماهیانه را که ورق میزنم و تعداد روزهای مانده تا سررسیدِ سفر را که میشمارم...  از خودم میپرسم اینهمه فریاد زدم می خواهم در صف سربازهای صفر بگذارید من را ، حالا فرمانده، من رو لایق سربازی دیده؟؟؟.....

نتیجه ی پروژه ای که این ایام برایش صبوری کردم و خیلی از اندوخته های باارزشم را صرفش کردم... وقتی بررسی میکنم ، محکم از خودم می پرسم مطمعنی؟ اگه خانمم من رو حتی شایسته ی یه مدیریت میانی هم نبینن چه کنم؟؟؟

برخوردها و تندی هایی که دیدم از دیگران ، گستاخی هایی که کردم در مسیر انجام امور... چه قضاوتی می کنند؟ ساقی کرببلا هیچ مسئولیت خاصی برای من درنظر میگیرند؟؟؟ ام البنین حق سرپرستی قائل میشود برای من؟؟؟ بانوی دوعالم در ستون مسئولیتهای خاص ذره ای امتیاز برای حضورم قائل میشوند؟؟

اینهمه اضافه کاری رو آقا صاحب الزمان دیده اند؟ به جدول و لیست ساعت کاریهای من نظر تاییدی داشته اند؟؟؟

خدایا:

نعمَ المولایی  .   نعمَ الاَمیری

خدایا

میام به سمتت با سربه زیری

تا دست من رو بازَم بگیری

به حقِ احمد .  به حق مولا

به حق زینب . به حق زهرا

به حق ارباب . به حق سَقا

نزار بمونم بی کس و تنها 


نظر

عرض تسلیت آقا جان یا اباصالح.

می دونم این ایام تلخ ترین ایامیست که در مدینه ....

.

http://bi-neshan.ir/wp-content/uploads/2014/03/H.Zahras-11.jpg

.

کاش هیچ وقت هیچ وقت شاهد دفن کردن مادری جلوی چشمان فرزندانش نباشی... سالها گذشت از اون ایامی که پروین... ولی هنوز جلوی اون پسر بچه و دختر بچه ای که حالا دیگه فرزندان رشید و سالم و صالحی شده اند الحمدالله جرعت آوردن اسم و کلمه ی مادر رو ندارم... چون می بینم لحقه ی اشکی که در چشمانشون شکل میگیره...

تسلیت آقاجون. عرض تسلیت یااباصالح(عج) . این روز ها به دستهای یاریگر شما و دستهای نوازشگر مادرتون _فاطمه ی زهرا(س)_ زیاد احتیاج دارم. ملتمسانه ...

 


شاگردِ طلا فروشی بوده ای تا کنون؟ 

من بودم. هستم.

انگشتام باریک و بلنده، ولی یوخده حُرته. زُمُخته شایدَم ضُمُخته... انگشتری ندارم که توو دستهام کنم و باهاش یه کمی برای دوستام قیافه بیام. ولی از بچگی عاشقه انگشتر عقیقه ی مادربزرگم بودم. همیشه التماسش میکردم و ازش میگرفتم توو انگشتام میکردم و دوباره بهش پس میدادم، همونجا بهِش قول میدادم وقتی بزرگ شدم خودم بِرَم یه خوشگلترَش رو بخرم.


حالا اومدم شاگردَ یه طلا فروشی شدم. ما توو ویترینمون یه عالمه انگشتر بزرگ و زیبا و سنگین طلا داریم که با عقیق و فیروزه و زمرد و... انواع سنگهای قیمتی تزئین شده. خب واقعاً زیبا هستن. ولی من هنوز انگشتهام خالیست.

من چند ماهی هست که اومدم اینجا شاگردی... ولی هنوز حتی یه انگشتر رو هم برای یکبار توو انگشتهام امتحان نکردم. چون نمی دونم برداشتِ صاحب مغازه چیه، نمی دونم برداشت صاحب مغازه از اینکه ببینه یه شاگرد مغازه ی تازه به دوران رسیده وقتی با لذت انگشترها رو توو انگشتهای باریک و بلندش امتحان میکنه چیه؟؟!... همکارای حرفه ای و دوره دیده ای دارم که انگشترهای عقیق رو همیشه چیدمان میکنند، آمار میگیرند ، موقع حضور مشتریهای بزرگ و پولدار، حرفه ای عمل میکنند. خیلیهاشون از دست صاحب مغازه دستبندهای ضریف و زیبایی پاداش گرفته اند. ولی من هنوز انگشتهام خالیست.

حالا این روزها لابلای حرفهای صاحبان مغازه میشنوم که میخواهند برای فروشگاهشون دکوراسیون مدرن و زیبایی بزنند و کلاً سبک کاریشون رو تغییر بدهند. دیروز صاحب مغازه که پشت میزش کنارِ گاوصندوق نشسته بود با شریکش مشورت میکرد که مغازه های بزرگ و مدرن و زیبای امروزی، شاگردهای تحصیلکرده و دوره دیده و خوشگل و خوش تیپی دارن که روانشناسی بلدهستند و...  خلاصه به سبکِ امروزی فروشندگی میکنند. باید به فکر شاگردی امروزی باشیم و یکی از اصول مدیریت مالی به روز بودن هست و باید بفکر باشیم... جذب مشتری اصل بوده و هست. باید به کمترین هزینه بیشترین فروش رو داشته باشیم.

چشمم به انگشتر و دستبندهایی دوخته شده بود که تووی این چندماه هرگز بفکرش نبودم که حداقل یکبار روی دستهام امتحانشون کنم... یه نگاه انداختم به دستهام. انگشهام دیگه برای این انگشترها ضمخت و حُرت شده. نمی دونم چرا ولی دیگه وقتی صبح میام توو مغازه موقع چیدمان صبحگاهیم هیچ لذتی نمی برم از توو دست گرفتنِ دستبندها (دستبندهایی که با اعتماد زیادی بهم سپرده بودن تا تحویل همکارانِ تحصیلکرده ی خودم بدهم جهت عرضه به  مشتریِ پولدار و بزرگ).انگشترهای عقیق اینجا زیباست ولی انگشتر مادربزرگِ من ساده بود، جذاب بود، سنگین بود، ولی مادربزرگ میخواست من یادبگیرم انگشتر داشته باشم ولی انگشتری زیبا و ساده که اندازه انگشتهای خودم باشه. 

از همون روزِ اول، پول توو جیبی هام به قیمتِ خرید یک انگشتر عقیق بود ولی از همون روزهای اول به خودم وعده میدادم که اینجا موندگارم. شاگردی میکنم. پول توو جیبیهام به قیمت خرید یک انگشتر عقیق هست ولی صبر میکنم. اینجا طلافروشی هست و همیشه زیباترین انگشترهای عقیق توو ویترینش بوده. پس صبوری میکنم تا زیباترین انگشتری که اندازه دستم باشه بیاد توو ویترین، می خرمش. این روزها اما..... همکارای خوشگل و خوش تیپم که روابط عمومی خوبی دارن و مسلط بر متدهای جذب مشتری وقتی مشغول کار میشوند انگار فضای بیشتری جهت فعالیت در محیط و دکور مغازه لازم دارن. با نگاه بهم میفهمونن که از دکور خارج بشم، جاشون تنگ شده یعنی؟!....

دگر نه بحث میکنم
نه توضیح میخواهم، نه توضیح می دهم
نه دنبال دلیل میگردم
فقط
میبینم، سکوت می کنم و فاصله میگیرم...

 


من که دارم میرم مهمونی... ولی من هنوز انگشتهام خالیست.