تشنه ام . دلیلش رو نمی دونم. من که مرض قند ندارم؟!... یا بیماری کلیوی؟!!...
هوا کمی گرمتر از روزهای قبل شده.
آفتاب تند شده و مستقیم به سرم می تابه. تا سایه ی درختهای چنار فاصله ی زیادی دارم. این مسیریِ که مجبورم پیاده بیام.
دستِ خودم نیست. خیسِ عرق شدم. انگار روی سَرَم شلنگِ آب گرفتند. چاره ای نیست. مجبورم. این مسیر رو باید پیاده طی کنم. بیشتر وقتها بطری آبِ سرد و خنکی همراه خودم دارم، ولی امروز چیزی همراهم نیست و من بعداز تحمل اینهمه گرما و یه دریا عرق ریختن، لبهام خشک و گلوم خشک و... تازه رسیدم سزِ پل فلزی.باید از روی پل رد بشم، تا بقیه مسیر رو از زیر سایه درختهای چنار بروم.
ولی این فاصله هم بنظرم خیلی طولانیه...
چشمام رو باز و بسته میکنم و پلک می زنم. نمی دونم چرا فاصله ی من تا سایه های درختهای چنار که اونطرفِ پل هستند، اینقدر دور بنظرم میاد!!... عاقلانه نیست.
چشمم میوفته به تابلوی تبلیغ سرِ پل فلزی که تبلیغش مناسبتی است. تبلیغ آب معدنی...
آب. آب...
تشنه ام...
نمی دونم چرا اشک امانم را گزفته... عمو جان... تشنه ام... آب... آب...
آب... آب...