قراره کنار اروند بریم . خوشحالم . بغضی خاموش در گلوم سنگینی میکنه . ولی ......... صبوری میکنم .
اسم اروند رو که میشنوم . دلخوش میشم . روی صندلی اتوبوس که میشینم .
اول از حاجی ( حاج همت- عکسش به شیشه مقابلم زده شده) تشکر میکنم . حاجی تشکر . دستت طلا . آهی میکشم . سرد و سنگین . همسفرم نگران برمی گرده طرفم : چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ حالت خوبه ؟ ..... آروم اشاره میکنم که اتفاق خاصی نیست ....
منتظرم ... چشمم به جاده دوخته میشه . انتظار .....انتظار .....انتظار ...... طولانی می شه . شب به نیمه می رسه . و ما نمی رسیم . راه طولانی تر از اونی می شه که تصورش رو میکردم .
زمزمه هایی تلخ بگوش می رسه . که خبر از بالا اومدن آب اروند و آب گرفتگی جاده و .... و اینکه مجبوریم برگردیم . اینکه برنامه ی اروند کنسل شده . چشمم به حاجی میوفته . و زبانم کلامی برای بیان نداره .............. حاجی؟؟؟....