نخود نخود . هر که رود خانه ی خود
خب حالا بعدی این همه وقت بریم سری روایتی خودمون از سفرمون به جنوب. به دوکوهه. ایامی که در دوکوهه نفس می کشیدم.
داشتم میگفتم.
شبی عید بود. شبی میلادی حضرتی رسول_ص) آ حضرتی امام صادق(ع). یه مراسمی باحالی بعد از نمازی مغرب آ عشا تو حسینه ی برپا کرده بودند آ صدا و سیماوم فیلم میگرفت.
یوخده از دلالیلی نپذیرفتنی قطعنامه توو سالی 59 گفتند آ یوخدم از امام آ .... منم که با پوشیه اون جلو جمعیت نیشسته بودم ...یک فیلمی باحالی ازم گرفتند . شب ا دوتا چشم زیری یه پوشیه سیاهههههههههههههههههههههههههههههه.
جشن تموم شد آ بروبچ هرکدوم رفتن سی خودشون. شبِ میلاد بود آ من داشتم توو فضای دوکوهه نفس میکشیدم. قدم می زدم. یه جایی خلوت و نیمه روشن و ....پیدا کردم . بروبچه های یه اردوویی هم کمی اونطرف تر با تانکها بازی می کردن. توو خودم بود آ یه جا نیشستم. همچین که نیشستم . گفتم هاییییییییییییی آ سرما بالا کردم روو به آسمون.......... یه هووووووووووووووووو یک لوله تانک دیدم جلو صورتم به چه گندگیییییی - روبرو صورِتم-نشسته بودم روو ریگهایی که با یه نم بارونی عصر خنک شده بودن آ خوش بوو.