ساعت 10 -22 بود . برای رفع خواب آلودگی پاشدم یه گشتی بزنم دوری حرم. پا حوض آ آب بازی بچه ها و بزرگترای بچه ها . دور تا دور صحن ها و آدمای جور واجوری که نشسته بودن آ مشغولبودن (یا به زیارت یا به شام خوردن یا به گپو گفتگوهای خودمونی یا به دل دادن به خانوم......) یه زنگ زدم به مشدی فاطمه که حالا دیگه باید رسیده فرودگاه. با آه و ناله جوابی سلام داد آ از همون اول برام تعریف کرد که توو راهی که میرفته فرودگاه برای پرواز به مشهد تصادف کرده آ صورتش کلی زخم آ زیلی شده...... بنده خدا نمیدونستم چیکار کنم.... یوخده سربه سرش گذاشتم آ خندوندمش تا بلکی یوخده بخندد آ این مایچا صورتی له شدش از هم واز شه. بهش یادآوری کردم که یادش نره سلام منو به آقا امام رضا برسونه. تا منم اینجا به یادش باشم.
اوخی دلم برا فاطمه سوخت. بنده خدا با چه سختی داشت برای یه شب زیارت امام رضا می رفت مشهد. ولی خب خوشا به احوالش که لایق زیارت شده بود. آه از دل سیاه من. فاطمه عکاس هم مشهدس . خانم نغوی هم مشهدس ......... این چند روز با هرکی تماس میگرفتم مشهد بودس.
نشسته بودم توو صحنه آیینه آ مفاتیح دستم بود. دیدم اگه منظور با خدا حرف زدن باشه توو مفاتیح هیچی به اندازه ی جوشن کبیر حال نمیده. اگه قرار باشه بشینم روو به قبله آ بخوام به درگاه الهی سرکی بکشم آ دلی سبک کنم . بهترین کلام. کلام جوشن کبیرس. بسم الله.