شنبه, 28 اسفند89, صبح ساعت نزدیکای نه آنیم بود که برامون کیک آ ساندیس آوردن. مام به خیالی اینکه اینها صبحانه س همگی خوردیم رفت پی کارش. صبحانه مونا خورده بودیم که خبردادن, آقای رمضانی گفتن : آماده بشین که نیم ساعت دیگه می خوایم بریم اروند.
داشتیم آماده میشدیم که پیک بعدی , یه سینی نون آ پنیر آ مربا آورد به عنوانی صبحانه, تازه 2زاریمون افتاد که قبلیا خوراکی توو راهمون بودس.
یه دو ساعتی طول کشید تا بالاخره راه افتادیم سمتی اروند. ماشینمون همون آمبولانس قبلی بود, سرعت رانندگیم که ماشالله, کمتر از 120 نمی شد. خب آژیری آمبولانسم حلاّلی مشکلاتی ترافیکی شهری بود.
توو ماشین بودیم که جناب رمضانی , کُلتی خالیشونا دادن دستی برآبچا تا دستشون بیگیرن آ تجربه ی به دست گرفتنی کُلت را حداقل داشته باشن. من آ الهه هم که در حالتهای مختلفه باش چلق چلق عکس گرفتیم. بالاخره دم دمای اذونی ظهر رسیدیم کناری اروند. رسیده آ نرسیده وضویی گرفتیم آ کناری آب ایستادیم به نماز جماعت(حالی داد اساسی). رودی که مرز بود. مرزی بینی ایران آ عراق. اتفاقاتی زیادی اینجا افتادس آ شهدای بسیار نثار کردس...
در حدی چند دقیقه-شاید نیم ساعتی شد- کنار اروند نشستیم. برآبچا رفته بودن با خان دایی , کناری اروند عکسی یادگاری بیگیرن. ولی من راسش حسرتی نیشستن کناری اروندا داشتم. صدای آب . نگاه به امواجش . . . برام بسیار آرامش بخش بود.
باید زود برمیگشتیم , آخه بعد از کلی انتظار ظاهرا امروز بالاخره مهموندار میشیم.