سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

.

امروز دوباره رفتم یه سرکی بکشم اونطرفا. به طمع اینکه حچ خانوما میبینمشون دوباره یا نه. اما... کسی نبود.....

یه سلام آ عرض ادبی کردم آ رفتم ایندفعه سری شهید دیگه ای که استاد قرآن خودم بودند. (خنده نداره ها.. به جان خودم سال 64 که ایشون شهید شدن من یه بچه فسقلی دبستانی بودم. )

نیشستم اونجا آ همونجا صدایی را که هفته قبل از حچ خانوم-مادر سید مسعود رشیدی- ضبط کرده بودما گوش دادم: (راستی یه عکسم ازشون گرفته بودم.)

ازشون پرسیدم:حچ خانوم آقا مسعود چند روز بودس رفته بودن جبهه؟
فرمودن:18 روز.دفعه اول که رفت آ اومد.حقیقتش, من شناسنامه شا برداشتم آ گفتم , مادر شناسنامت گم شدس. بزار دیگه ایندفعه برا سربازیت بروو . گوش نکرد. رفت. رفت تهران آ اومد. با پسر برادرم از تهران اومد ,که دیدم پسر برادرم گفت: عمه!
گفتم:جونم.
گفت: آقا مسعود کارت گرفته, داره میره ها ..!
گفتم:نه عمه , نمیره. اگه هم میخواد بره بزار بره, خدا پشت و پناهش -از بس که مطمعن بودم- ....بعد که کارتش رو درآورد دیدم روش نوشته : دهم برج , برج چهار , ساعت 7 صبح باید بره جبهه.
پاشدم رفتم شناسنامشا آوردم دادم بهش, گفتم بیا مامان افتاده بود پشت کمد , پیداش کردم.

از حچ خانوم پرسیدم: بچه چندمتون بودن؟
فرمودن:چهارم.
پرسیدم: پسر چهارمتون بودن؟
فرمودن:بله. چهارتا پسر داشتم, دوتا دختر. یکیشونم جانبازس. از این بزرگتر. توو عملیاتی خیبر جانباز شدس.

(چشماش از اشک سنگین میشد و لابلای حرفاش سعی میکرد بخوره....)

حچ خانوم تعریف میکرد از شنیدن خبر شهادت:...
اونوقت دیگه 17-18 روز بود از رفتنش گذشته بود , دیدم پسر بزرگترم گفت: مامان.گفتم:جونم.
گفت:رفیق مسعود برگشته ها!...
گفتم: آ ازش نپرسیدی چی شده برگشته؟ اینا باهم رفتن .
گفت: نه نپرسیدم.
با خودم گفتم: این پسره یا فرار کرده یا مسعود من شهید شدس.

دلشوره گرفته بودم , نزدیکای مغرب بود. به باباش گفتم پاشو برو بپرس چیطور شدس. باباش رفت آ اومد , دیدم چشماش پری اشکس آ دستش روو سینه ش بود. ازش پرسیدم :چیطور شدس؟ مسعود شهید شدس؟ جوابما نداد. خودم  پاشدم رفتم دری خونه شون. ازش بپرسم. پرسیدم , اما دیگه پسره حرف نمی زد. قسسمِش دادم گفتم بگو چیطور شدس.گریه افتاد آ رفت توو اتاق آ هیچی نگفت. مادرش یه لباس آورد پر خون بود , گفت ببین زن دایی این لباس امیرس. پر خون . گفتم خب خونا شسته میشن, بازم خوشحال باش پسرت کنارت هست.

برگشتم. هیچ حالی خاصی نداشتم. انگار نه انگار این پسر شهید شدس, نه شیونی . نه چیزی , عادی . دلم آرووم بود. تا رسیدم خونه, دیدم همه دارن میان خونه مون. همه خبردار شدن آ فقط من خبر نداشتم , این پسرِ به همه گفته بود. اما همه میگفتن بهم :"باور نکن دروغ میگن. باور نکن , دروغس". پاشدیم رفتیم سپاه طوقچی خبر بگیریم. اول که حرفی نمیزدن , آ میگفتن کی گفتس, ما هر شهیدی را بیارن خودمون خبر برا خانوادش میبریم. به کسی هم نمیگیم. کی به شوما گفدس؟... تا دیگه وقتی که صبح شد. همین که رفتیم سردخونه, دیدم دوازده تا شهید آوردن. همینجور انگار خودش کشیدم سمت خودش . رفتم جلو , این پارچه را که پس زدن , دیدم مثل دسته گل محمدی , بوسیدمش . بعد هرچی دست کشیدم , چیزی نبود. رفیقاش گفتن نه حچ خانوم زخمی به بدن نداره. یه ضربه خورده....

فرموندشون همون روزا تو تلوزیون سخنرانی کرده بودس ساعتی سه بعدازظهر بودس. من خبرم خواب بودم. (دور از جون...) دیدم پسر بزرگم زنگ زد گفت : مامان:گفتم جان. گفت: فرموندشون جبهه از مسعود حرف زدس. گفتم , مادر من لیاقت نداشتم بشنوم. گفتن, میخوایی بریم سی دیشا برات جور میکنیم. رفتند آ سی دی ش را نمیدونم از کوجا برام آوردن.

پرسیدم حچ خانوم : خودی فرماندشونا شوما دیدین؟
فرمودن: نه .ما فقط یه بار سپاهان شهر بود؟!..نمیدونم کوجا بود , ما رو دعوت کردن رفتیم اونجا, توو یه مراسمی.

گفتم حچ خانوم پسردونا خیلیا میشناسن. من خودم چندسالی پیش از این با دوستام رفته بودیم جنوب, که فرماندشون-حاج آقا احمدیان برامون تعریف کردن-...( آ ماجرا را همونطور که شنیده بودم تعریف کردم) . حچ خانومم لابلای حرفا من تکمیل میکرد, پیدا بود شنیدس آ براش آشناس ماجرا...

 توو سنگر خوابیدنهای سید مسعود آ هوایی زدنشا آ شبی آخر آ ماجرای شب آخر آ سنگر فرماندهی آ ... گریه کردنی سید مسعود آ ...

ماجرای شهادت سید مسعود رو که با هم مرور کردیم. حچ خانوم آهی کشید آ روو به آسمون با یه لبخندی گفت: راضی هستیم به رضای خدا.... شکر.