آش خورده و نخورده راهی شدیم .
دلم پر میکشید .
جذبه ی تو یابن الحسن . آقا جان آنچه باید در دل و جانم به راه میانداخت انداخت ........
لحظه به لحظه اش رنگ و جذبه ای خاص داشت .
آقاجان . یا صاحب الزمان دلم میخواد همینجا یه پرانتز باز کنم و با خودت تنهای تنها . بی پرده و ساده گپی بزنم .
عزیز زهرا. یوسف فاطمه یابقیه الله(عج) دلم برات تنگ شده بود . دلم برای بنده نوازیهات تنگ شده بود . دلم برای لحظات ناب با تو به خلوت نشستن .....اونهم در چنین باغ با صفایی تنگ شده بود . در باغ جمکران ...باغی با صفا .... با دوستان و عزیزان هیئت محبان الرضا راهی جمکران شدیم . قراری گذاشتیم که در زمانی محدود پس از درک لحظات ناب با تو بودن باز گردیم و دوباره همسفر شویم . به قصد بیت النور . بیت حضرت معصومه (علیها سلام)
و چقدر ساعت ناجوانمردانه جلو میرفت ....
با تو تنها نشستن را با خودم فرض کردم . گوشه ای رو پیدا کردم برای آرام گرفتن. در محضرت نشستم و گفتم آنچه دل بی تاب بیانش بود . سعی بر استفاده از لحظه ها بود . استفاده از لحظاتی که از تکرار شدنشان به این زودی مطمعن نبودم. بازهم آه ..........
آه ........ و خوشا به سعادت بزرگوارانی که در جوار چنین میعادگاه هایی هستند . دلتنگ تو که میشوند.........