سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

خب سال هم به آخرین روزهای آخرین ماهش رسید. بالاخره خلاص شد. 

با بروبچ خداحافظی کردم. با همکاران باحال و بامزه. با همکاران کاری و یاری. با رفقای صبور و خوش اخلاق... با همه اونهایی که شرح صدر داشتن رو یادم دادن.

قلمزن اصرار داشت که فردا هم باشم(احتمالا برای ناهار خداحافظی) ولی خب آخه رفتنی من از این شرکت با رفتنی الباقی همکارا یوخده فرق میکرد.

خب همونجور که من روزی آخر موقع خداحافظی یه نفسی راحت کشیدم آ اومدم بیرون. خیلیا من جمله شخصی مدیرعامل هم یه نفسی راحت کشید. خیالش راحت شد.

وجدانن خودم دلم نیمیخواست که منا یه آدمی شرر آ لجباز بدوننداااا. ولی خب چیکار میشُد کرد یه وختایی دیگه سکوت نقطه ی مقابلی حکمی عقل بود. ..نمیشد دیگه.