بعد از اونهم رفتیم به مکانی سرزدیم که معروف شده به مقام صاحب الزمان (عج). ما اینجا هم زود اومده بودیم. در بسته بود و کسی جوابگو نبود. تغریبا نیمساعتی پشت در موندیم تا باز کردن. صحن و گنبد و مقام و بارگاهی بود . چاه آبی داشت و گنبدسبزی و محرابی که منتسب به حضرت قائم (عج) بود.
روحانی کاروان از یکی از تشرفهای معروف این مکان برامون گفتن. تشرفی که ناقلش حاج آقا میر جهانی هستن(اصفهان- در مقبره ی آیت الله مجلسی دفن هستن)
مرحوم آقای میرجهانی ملازم محضر اسید ابوالحسن اصفهانی_از مراجع بزرگ شیعه_ بودن.
اقای میر جهانی فرمودن : یه زمانی در بلاد اسلام صحبتی منتشر شد که یکی از علمای بزرگ اهل سنت مطلبی نوشته و وجود امام زمان عج رو منکر شده بود. خیلی هم محکم و اهل سنت هم منتظر دفاع و جواب از سوی اهل شیعه , و قاعدة منتظر جواب از مرجع شیعه بودند. (کاری نداریم که الآن اینقدر همه ی امور قاتی و بهم ریخته هست که خیلی چیزها رعایت نمیشه و ...)
آقای میر جهانی گفتند: این شبهه منتشر شد , تا اینکه یکی از علمای یمن بنام بحرالعلوم یَمانی , نامه ای نوشت برای مرحوم آیت الله العظمای اصفهانی که:( شمایی که ادعایی دارین جواب بدین به این شبهه). نامه رسید.
من آن زمان منشی آقا بودم. نامه را باز کردم و آوردم خدمت آقا و پرسیدم : آقا جواب چی میفرمایید.
فرمودن: براش بنویس اگر منکر امام زمانی پاشو بیا نجف تا امام زمان رو بهت نشون بدم.
آقای میرجهانی گفتن: خیلی جا خوردم. پرسیدم آقا بنویسم؟ آقا فرمودن : میگم بنویس.
رفتم با آقازاده ها و دامادهاشون مشورت کردم] همه گفتن نه ننویس.حالا نظرها چیه اگه بنویسی و بیان و چیزی نبینن اونوخت دیگه... ولی آقا اسرار کردن که بنویسم.
آقای میرجهانی گفتند: نوشتم و فرستادم, با این امید که یا نامه بدستشون نرسه و یا این حضرات به شوخی بگیرن و اعتنایی به نامه نکنند. مدتی گذشت(یک ماه. دوماه..) توی صحن حضرت امیرالمومنین نماز به امامت آقا برگزار میشد.بین دو نماز مغرب و عشا یکنفر آمد و خبر داد که آقای بحرالعلوم با پسرش اومده تووی فلان مسافر خونه و میخوان بیان خدمت آقا. رفتم خدمت آقا عرض کردم , فرمودن مانعی نداره بهشون بگین باشن همونجا ما امشب میریم دیدنشون.
بعد از نماز عشا با دست و پای لرزون همراه آقا راهی شدیم سمت مسافر خونه , دیدن بحرالعلوم و پسرش.آقا اونشب خیلی باهاشون گرم گرفتن و آقای بحرالعلوم و پسرش رو برای فردا شب دعوت کردن که فردا شب تشریف بیارین منزل ما.
فردا شب شد و تشریف آوردن و شام و پذیرایی انجام شد . من رو صدا کردن و گفتن بگو چراغ کش بیاد(اون زمان چراغ کش داشتن تووی مسیرها) چراغ کش امد و راهی شدیم.چندقدم سمت وادی السلام نرفته بودیم که گفتن همه برگردن, فقط بحرالعلوم و پسرش و چراغ کش , به من هم گفتن برگرد. فقط میدونیم اومدن سمت مقام امام زمان.
آقای میرجهانی میگن: نزدیکای سحر بود . دیدم پسر بحرالعلوم میزنه توو سرش گریه میکنه و بیتاب شده و میاد. رفتم سمتش و گرفتم و پرسیدم چیطور شده. گفت که چراغ کش رو هم رد کردن و ما رفتیم توو. از چاه آب کشیدن و .. به منهم گفتن که بیرون بایست. و با پدرم ایستادن به نماز.
ایستادم بیرون و یکدفعه دیدم صدای گریه بلند شد و صدای آسدابوالحسن رفت بالا که آقاجان...یابن الحسن.یابن الحسن بداد شیعه برسید... توی این حرفها یکدفعه دیدم , تمام وادی مثل روز روشن شد و خورشیدی از وسط این اتاق طلوع کرد و ...یکدفعه پدرم فریادی کشید و خاموش شد و آسید ابوالحسن اصفهانی منو صدا کردن , که فلانی بیا بابات رو بهوش بیار و ...
(نه اینکه ترسیده باشه. نه. تحمل این مقام رو نداشته.) کمی آب زدم به صورت پدرم و پدرم بهوش آمد و خودش رو رووی پاهای آقا انداخت و گفت میخوام دوباره شهادتین بگم و .. اشهدان علی ولی الله گفتن و شیعه شدن و ما بیرون آمدیم.
آقای میرجهانی میگفتند: پدر و پسر شیعه شدن و برگشتند و جمعی بدست این پدروپسر شیعه شدن.
خوب جایی اومدین.
نماز حاجت خوندیم و بعد از اونهم دعای عهد رو بصورت دسته جمعی .
قبر رئیس علی دلواری هم تووی وادی السلام بود. یه فاتحه هم سر شهید دلواری هدیه کردیم.