سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

داشتیم از وادی السلام میزدیم بیرون . آروم آروم داشتیم میومدیم که دیدم اِ اِ اِ دوباره رفتن وادی السلام از یه درب دیگه(اینا انگار حالاحالاها به بزرگون سر میزنن...) اینبار رفتیم سر مزار بابا بزرگ یکی از همسفریامون. داشتن آدرس رو از ایشون میگرفتن. داشتیم میرفتیم سمت مزار حاج آقا شرکت.

جالب بود میدونستم داریم میریم سرمزار داییِ حاج آقا زائری. موقع خداحافظی اشاره کرده بودن به مزار ایشون...

خسته بودم. اینبار که از وادی السلام میومدیم بیرون, از کوچه-پس کوچه های باریک اطراف حرم حضرت امیرالمونین ردشدیم تا به خیابون اصلی و هتل برسیم. محله های اطراف حرمِ حضرت خیلی قدیمی و دست نخورده بودن.

 

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(16).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(11).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(4).jpg

http://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(21).jpghttp://hajj.ir/_Shared/_Sites/Site(14)/ehsan/Zendegi1/najaf1%20(7).jpg

 

... از کلافهای سردرگم کابلهای برق گرفته تا قبور تمیز و پر از دونهای کبوترِ رها شده. منکه همراه یکی از خانواده ها با تاکسی برگشتم , الباقیِ همراهان طی طریق فرمودن, آخه ثوابشم زیادس.

مستقیم رفتیم سر میز صبحانه . حوصله اتلاف زمانهایی که اینجا از یاقوت باارزشتر هستن رو نداشتم. نشستم سر میز. جاتون خالی تا داشتم صبحانه میل مینمودم, سایر خانمها و آقایونِ همسفر هم تشریف میاوردن و به تاکید رستورانچی به ترتیب صندلی ها رو پر میکردن, قافل از اینکه ...

آخرین لقمه ی شیرین صبحانه را که تناول کردم, دست بردم سمت کیف و خواستم باپا صندلی رو عقب بزنم جهت برخاستن از جا. که دیدم ای دادِبیداد... گیر افتادم چه سنگین... ولی خب بچه اصفانی سرشار از خلاقیت. آرام و تندوتیز سرخوردم پایین, از زیر میز رفتم جلو و از اونطرف میز خیلی مرتب و منظم از جا برخاستم, رشید. در مقابل چشمهای یوخده مات مانده دوستان دست بردم کیفم رو برداشتم و تشریفم رو بردم جهت استراحت. وقت طلا نیست, یاقوت است اینجا.

 

.امشب یادمون نره بهم دعا کنیم....

شب آرزوها