قبل از برنامه مسجد سهله بود...
سحر وقتی در آستانه درب ورودی حرم ایستادم و دست بر سینه چشمهام رو به آقا امیرالمومنین(ع) دوختم و سلام دادم:
السلام علیک یا امیرالمومنین...
.. خیلی دلتنگ شده بودم.
دومین شبی بود که نجف بودم و میامدم حرم آقام ولی هنوز جلو نرفته بودم. داخل نرفته بودم. انگار...
ولی اینبار دیگه رفتم جلو. روبرو ضریح... سلام دادم محضر خانم فاطمه زهرا(س)... دستم رو گذاشتم توو دست حضرت زهرا و همه چی رو سپردم دستِ خودشون تا ببرن منو محضر آقا .آخه خودم سرافکنده بودم. از سبُک بودن رزومه ی کاری تموم عمرم, از اونهمه حاجتی که داشتم و به کسی جز آقام نمیتونستم عرض کنم. خداییش مایه سرافکندگی بود. هیچ سابقه کاری قابلی توش نبود. خالی و سبک... ولی شرمنده من یکی از اون بچه شیعه های پر رووتون هستم آقاجون. راستش اومدم که استخدامم کنین. چهل روزی هست منتظر این مصاحبه هستم آقا. میشه دستور استخدام بنده ی حقیر رو بعنوان بچه شیعه ی مبتدی هم شده بفرمایید. بخدا آقاجون بچه ی زرنگی هستما, یعنی سعی داشتم از لحظات عمرم مفید استفاده کنم. هروقتم که درجا زدم مشکلم نداشتنِ مدیرپروژه بوده(از نوعی که شما تعریفش کرده باشین). شما دستورش رو بفرمایید تا مدیرپروژه هاتون بنده رو هم توو لیست کارشناسای مبتدیشون قرار بِدن, قول میدم زود همسطح بشم. توکلم به خدا و توسلم توو این سفر به شما. قول میدم دستم رو از توو دست یاریگرم,(خانم فاطمه زهرا(س) )بیرون نیارم. قول. ولی خداییش خیلی محتاج یاری شما هستما...خیلی..
یوخده انگار آروومتر بودم. دِ آخه...
توو صف نماز داشتم بعد از مشلول, دعای مجیر رو زمزمه میکردم, بغل دستیم یه تاملی کرد و بعد... کم کم همکلام شدیم. از خادمهای امام رضا بود... تا اذان صبح کنار هم بودیم, گاهی ایشون از دانسته هاش برام میگفت و گاهی من از چیزایی که تازگی اندوخته کرده بودم, میگفتم.
بعد از نماز صبح به هم التماس دعا گفتیم و از هم جدا شدیم. چقدر همه جا عطر حرم امام رضا(ع)...