بعد از مسجد سهله برنامه خاصی نداشت کاروان تا نماز مغرب و عشا تو حرم حضرت امیر(ع).
یکی دوبار اول تووی حرم برای جمع شدن, قرارمون ایون طلا بود. ولی کم کم دیدن همزمان میشه با مراسم دارالقرآنِ صحن, برای همین چندبار هم رفتیم سمت مسجد عمران. بالاسر آیةالله سید محمد کاظم یزدی صاحب عروة الوثقی و شیخ محمدباقر قمی و ...
اونشب توو حرم امیرالمومنین , بعد از نماز و زیارت آقام, داشتم یه دوری میزدم توی صحن حرم, دیدم شب آخرِیه که در محضر مولا هستم. شب عیدِ , شبِ میلاد خانم فاطمه زهرا(س) هم هست...
رفتم تووی همون مسجد عمران, کنار مزار آیت الله سید محمدکاظم یزدی , نشستم قرآن رو باز کردم و مشغول خوندن قرآن و هدیه نثار ارواح طیبه همه علمایی که اونجا خاک بودن... داشتم قرآن میخوندم که متوجه شدم صحن مسجد داره عوض میشه, ظاهراً داشتن اونجا رو برای ضبط یه برنامه تلوزیونی آماده میکردن. دوربین, نور, میز, صندلی, میکروفن... یه برنامه ی تکمیل... دیدم خیر باید بلند شد و رفت...
رفتم بیرونِ مسجد , پشت درب, روبه ضریح مولا.... دیگه وقت نداشتم. شب آخری بود که نجف بودیم. باید قدر میدونستم. امشب دیگه باید تمام حرفام رو کامل با آقام , مولام, امیرالمومنین, علی بن ابیطالب(ع) میزدم. بهم گفته بودن با آقا امیرالمومنین همونطور حرف بزن که یه دختر با بابای خودش...
یه جایی همونطرفا نشستم. من بودم و آقام...
دردودلهام رو باهاشون کردم. وقت کم بود و من دلِ پر دردی داشتم... اهم و فی الاهم کردم..... سرافکنده بودم ولی خواستم حرفای تلمبارشده در قلبم رو گفته باشم با آقام.... گفتم و گفتم و گفتم... یه وقتی انگار سبکتر شده بودم, سرم رو آوردم بالا و با یه قوت قلبی عرض کردم محضرشون, آقاجان من بعد از اینهمه پرگویی فقط یه حاجت دارم. یه حاجت.
آقاجون: ظرفم.
ظرف وجودم.
آقاجون ظرف وجودیم بزرگ و وسیع و متعالی بشه. البته نه اینکه یه ظرف خالیااا یه ظرف وسیع که پر باشه. اینقدر توی هرکاری, توی هر مرحله ای از زندگیم احساس نکنم تا رسیدن به نقطه ی اوج فاصله هاست... فاصله هایی که گاهی بنظرم دستنیافتنی باشن. دلم میخواد اولاً ظرفیت کسب اون امتیازها رو داشته باشم , ثانیاً توان پیمودن راه رو ...آقاجون ظرفم...
آخه میدونی یه چیزی گوشه
ی دفترچه یادداشتای همراهم نوشته بودم از قول استاد میرباقری, در مورد تربیت نفس.
اینکه نفستون رو به درجات عالی برسونین.
اینکه باید نفستون رو ترک گناه بدین و رامش کنید در انجام خیرات.
بیشترین تذکرها رو درمورد هدر ندادن زمان از ایشون داشتم. اینکه به رشدی خوددون برسین....
شاید اتلاف وقت دیگه قابل جبران نبود آ از اونطرفم خودما توو یه اقیانوس خیر و برکت و رحمت میدیدم آحس میکردم من خیلی برا جمع کردنی ثواب آ برکاتی این اقیانوسی خیرات و برکاتی که تووش افتادم خیلی دست آ پاچولفتیم...
هم مکان , مکان خاص و باارزشی بود , و هم زمان, زمان خاص و باارزشی... حرم آقام امیرالمومنین (ع), شب میلاد خانم فاطمه زهرا(س)
نشسته بودم روبروی ضریح آقا.دم درب مسجد عمران(مسجد عمران بن شاهین) با آقا امیرالمومنین یه گپی کامل آ دلچسب رفتم.... ازشون عیدی میخواستم. شب میلاد بود. شب میلاد خانم فاطمه زهرا. آقام حتما به بچه شیعه هایی که اومده بودن محضرشون جهت عرض تبریک عیدی میدادن مگه نه؟!!!!!!!!!!!
هر قلب برای قبله جایی دارد هر قبله برای خود خدایی دارد
این جمله شنیدم ز درون کعبه ایوان طلا عجب صفایی دارد.
بروبچه های کاروان جلسه خودشون رو با روحانی کاروان توی ضلع دیگه ی حرم تشکیل داده بودن. توو جلسه شرکت نکرده بودم. فقط گه گاهی حواسم بهشون بود که همزمانشون بلند بشم, برای برگشتن سمت هتل...
درِ آسمون وا شد , یه ستاره پیدا شد برای فاطمیون , شب, شبِ یلدا شد
فاطمه, دوایِ دردامه. قسمِ آقامه
همه ی رویامه. مادرِ آقامه
دنیا میدونه که دلبری بغیرِ تو عشقه حیدر نمیشه
تولدِ مادری بغیرِ تو , روزِ مادر نمیشه
بخدا تمومِ بچه هات رو عشقه
مخصوصاً فاطمه ای که توو دمشقِ
خداوکیلی از در خونت همیشه حاجتهامون رو میگیریم
کاشکی روو دامنت تووی ایونِ نجف قسمتم شه بمیریم.....
مادر غلامتم , مادر....