در آستانه ی باب قرار گرفته بودم, هیچ کلامی به زبونم جاری نمیشد جز:
السلام علیک یاثارالله و ابن ثاره و .....
شاید بتونم بگم یکی از دلنشینترین زیارت عاشورایی که به عمرم خوندم.... (بقیه ش رو باید خودت تجربش کنی, وصف ناپذیرس. فقط اینو بهت بگم که, در آستانه درب ورود به صحن ایستادی و داری سلام میدی , دلت میخواد هرچه زودتر بری سمت آقا , سمت ضریح آقا, ولی از جهتی هم سنگینیِ یه چیزایی سربه زیر و سرافکندت میکنه... , دوباره سرت رو بالا میبری و از نوو سلام میدی و سعی میکنی چندقدم بری جلوتر, ولی وسط کار, دوباره اشکت جاری میشه و دوباره با سرافکندگی از همون بارهای سنگین قدمهات توان جلورفتن رو ندارن....
شما رو نمیدونم ولی من نتونستم برم نزدیک. دیگه آخرِ کاریه ایستادم روبروی ضریح چشمهای نخسته ی خودم رو با زیارت ضریح آقا نوازش کردم ولی خودم نتونستم... رفتم توو صف نماز , دیگه کم کم صفها تشکیل میشدن برای نماز مغرب و عشا.
نماز رو خوندیم. بعد از نماز با خانم همسفرِ مهربانم رفتیم یه دوری توو صحن زدیم, تا بالاخره آقاشونا پیدا کردیم, همسرشون مسئول امور فرهنگی و فیلمبردار سفرنامه ی کاروان بودن. بهمون آدرس دادن که خانمها و آقایون بیرون حرم کناری کفشداری فلان شماره قرار گذاشتن.
ماهم راه افتادیم سمت کفشداری. از حرم زدیم بیرون و کفشداری و .. . آآآآآ خانمهای محترمه بمحض دیدن من همه همدیگه رو خبر کردن که پاکروان پیداشد. من دیدم, یا ابالفضل حالاس که سین-جینها شروع بشه, آ بزرگونی کاروان هم خشمگین... منم یه بسم الله گفتم آ از همون لحظه اول دیدار استارتی تعریف آنچه گذشت رو زدم . نیمیدونیندا.... همه ی چیزایی که توو قسمتهایی 19- 20 اینجا برادون نوشتما یه ضرب آ بدون حتی لحظه ای تامل چندبار پشتی سری هم بلند بلند تعریف کردم. دیگه این آخریاش فکم داشت از کار میوفتاد. اما تنها راه حل مسئله همین بود. تا طرف مقابل من مجبور باشه فقط گوش کنه, مهلتی برای سین-جین از من نداشته باشه.
البته در انتها رفتم سراغی مدیر کاروان آ پس از سلام و عرض ادب, سراغی اخوی را گرفتم. فرمودن نمیدونم کجاست ولی ایشونم نگرانی شوما شده بودن آ دنبالدون , فکر کنم یه سری برگشتن هتل .... آااااا حالا بیاو درسش کن. اینا چیکارش کنم. اخوی دلنگرانمون .
اما دلم امن و آرووم بود , من از همون اولش کارا سپرده بودم دستی اوستا. خودشون از همون اول درسش کردن حتماً. یوخده دیگه موندن تا همه جمع بشن, اخوی منم پیداش شد.
دیدمش, ما همدیگه را میشناختیم, با یه سلام و احوالپرسی دوتاییمون فهمیدیم کی کوجاوا بودس. خلاصه باهم قرار گذاشتیم جداگونه بریم حرمی حضرت عباس آ بعد برگردیم. حین رفتن , اخوی مهربان تازه متوجه پابرهنگی من شد. ماجرا را که براش تعریف کردم قرار شد بعد از زیارت بریم یه جفت کفشی, دمپایی چیزی بخریم.
جادون خالی رفتیم زیارت آقا ابالفضل. آخ که چقدر اینجا زیارتنامه ها دلچسبن. قدم زدن توو این صحن و سرا. زیر گنبد آقا. ایستادن کنار ضریح و گزارش دادن به آقا که الآن کجا بودم و چی خواستم و چی دیدم و ... اینکه جلوی قدمت خالی بشه و بتونی با آرامش بری کنار ضریح آقا بایستی و محض ادب دست بکشی به ضریح آقا و ... اینا همش جزع لحظات بیاد ماندنی تمام طول عمرت میشه.
داداشی زبروزرنگی منم بعد از زیارت رفت سراغ رستوران آقا , اما آخرش غذایی نصیبمون نشد. زدیم بیرون و سمت مغازه ها یه جفت نعلین چرم و سبک خریدم 35 هزارتومن. حرسم دراومده بود ولی چاره ای نبود نمیشد پابرهنه برگردیم هتل. توو راه برگشت البته کام خویش را با یک بستنی برجی شیرین نمودیم. جادوون خالی. ولی این عربا برجاشون فسقلین.