سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

جمعه داشت به نیمه هاش میرسید. آخرین روز حضورمون توو کربلا بود. ساکهامون رو همین امروز بعدازظهر باید آنچنانی میبستیم و تحویل میدادیم که فرودگاه اصفهان تحویلمون بدهند. نمیدونی بستن این ساک خودش چه روضه ی کاملی بود. من هنوز عمقِ عشقم رو درک نکرده بودم. من هنوز همه ی اون اتفاقها و همه ی اون صحنه ها و همه ی اون محبتها و همه ی اون عشقهای الهی , همه ی اون اقیانوسهای معرفتِ الهی... همه ی اون چیزایی رو که توو طول عمرم , توو محرم و غیرِ محرم از کربُبلا برام گفته بودن رو درک نکرده بودم. ندیده بودم. آخه انصاف؟.......

ساکم رو آماده گذاشتم که بعدازظهر تحویلش میدادم. ظهر برای نماز رفتم حرم آقام قمربنی هاشم. میدونستم نماز جمعه نمیشه. ولی نمیدونستم نماز جماعت هم روزهای جمعه تووش برگزار نمیشه. مجبور شدم فرادا بخونم.

http://pixbox.ir/images/20130628004401_img_1362.jpg

بعد از نماز نشسته بودم توو حرم آقام ابالفضل. من بودم و آقام قمربنی هاشم. کم کم زبونم باز شده بود, یوخده یوخده حرفایی رو که بِهِم سپرده بودن براشون میزدم.تا رسیدم به یه موضوعی. یه موضوعی بود که تمومی ذهنما مشغولی خودش کرده بود. میدونی , آخه یه موضوع, یه عنوان دعا, یه سرفصلِ کلام,  یه ... یه عنوانی مشترکی هست بینی من و حضرت عباس... هرچی میومدم زبون باز کنم و با آقا یه دردودل کنم و بگم شوما که میدونین... نمیشد.. جرعتش رو نداشتم ... جرعتش رو ندارم به زبون بیارم. نه... فقط اینجا در حد تیتر و موضوعش مینویسم. دو تا دست.

   

نشسته بودم توو حرم آقام ابالفضل. روو به آقا. دستهام رو آورده بودم بالا, جلوی صورتم. دستهام حائلی بودن بینِ من و آقا...

آقاجان شما باب الحوائجین و من حاجتمندِ گنهکار... آقاجون دستهای شما مدالی شدن بر سینه شما و مادرتون, اما دستهای من...
 (بزار اینجا توو وبلاگم بنویسم, میدونی: دلم کوچیکس آ تاب تحمل خیلی چیزا را ندارم, خب چیکار کنم من این ریختییَم. دلم میخواد صبور باشم, به جانی خودم سعی هم میکنم , خب نیمیشد. نیمیشد. ........میفهمی نی__می__شِد. دیگه وا همینم. میگی چیکار کنم؟!... راه حل دارین؟ قربوندون منتظرم. راه حل هم ندارین؟ بازم قربوندون که حداقل نق زدنما تحمل فرمودین. قربوندون)

آقاجون فقط میتونم بگم خوش به سعادت شما که دستهاتون مایه افتخار شما هستن. خوش به سعادت شما که در محشر کبری, دستهای شما مدالی هستن برای شما که در محضر خانم فاطمه زهرا(س) به اونها افتخار میکنین. کاش من هم... خلاصه الباقیش بمونه بینی من و آقام.

اون روز جمعه توو حرم آقام ابالفضل شاید خیلی از حرفام رو زدم. آنچنانی که وقتی از حرم آقام اومدم بیرون با یه لبخندی عرض کردم آقاجون بیخیال. هرچی صلاح باشه میشه دیگه, مگه نه؟!. اونهایی که محضرتون عرض کردم, حاجتهای سفارش شده ی مهمتری بودن,حاجات دیگران شاید سنگینتر و ضروری تر باشه.

اومدم بین الحرمین , دوطرفم دوتا برادرعزیز و بزرگوار و سالار و سرور ...... سرم رو کردم روو به آسمون و فقط عرض کردم: 

خدایا اومدم اینجا , هرچی سعی کردم نتونستم بخوام ....... حالا اومدم بین این دوتا برادر از عمق جانم آرووم و بی صدا با تمام توان و قوه  بگم"الهی و ربی من لی غیرک"

.

.

.

بعدازظهر بود که برگشتم هتل. باید ساکهامون رو تحویل حضرتِ مدیرِکاروان میدادیم.