ذهنم مشغول بود . ماشین جایی ایستاد .( برای چی بنده خبر ندارم) اما روبروی در اتوبوس. فروشگاه همه چی فروشی بود. چشمم پرتقالاشا گرفت. بزرگ. آبدار و .... ولی حسابشا کردم. جلو چشما این جماعتی تشنه و گشنه که نیمیشد پرتقال اونم به این خوشگلی خورد که. برا همین . برای اینکه زنده بمونم. آ سالم. به جا سه چهارتا دونه پرتقال سه کیلو پرتقال خریدم.
اتوبوس حرکت کرد و آ من این پرتقالا را به این جماعت خوروندم تا دوتاش از گلو خودم پاین برد.
حالا تف به ریا ولی ثواب کردما. این جماعتی تشنه را به حاجاتی شیکمشون رسوندم. آ تازشم کلی به نفعی اصفانیا تبلیغ شد.
به این میگن خرج نمودن بهینه. درست و موفقیت آمیز....
اتوبوس نگه داشت. نگه داشت. پامون رو روی شنها میگذاشتیم. رمل......
زمینش جاذبه خاصی داشت. نمی دونم چرا .... ولی قدمام از همون اول سنگین شده بود. احساس میکردم قبل از ورود باید به جماعت وسیعی از بزرگان عرض ادب و احترام کنم آ اذن دخول بگیرم...
اینجا کجاست مگه ؟ شنیده بودم قراره اول بریم شرهانی.......... شرهانی اینجاست؟
با سلام محضر شریف خانم فاطمه زهرا(س) و سید و سالار شهیدان، امام حسین (ع) و گرفتن اذن دخول از آقا صاحب الزمان وارد شدم.
هنوز ....
وارد شدیم . همگیمون جمع شدیم. راوی کاروان- برادر عزیز و بزرگوار استاد سید جواد حسینی- بسم الله را گفتن آ میهمونی ما داشت به اوج می رسید. استقبالا احساس میکردی. اگه شومام اونجا بودین. دوزانو مینشستی. یا حداقل سعی میکردی رملایی که تو را در آغوش گرفتندا حسشون کنی. آره دادا جدی جدی یه خبرایی بود. شومایی که بودی تایید میکنی مگه نه؟!...
سید از شهیدایی برامون میگفت که ..........