السلام علیک یا علی بن محمد, ایهالهادی, یابن رسول الله.
السلام علیک یا حسن بن علی, ایها لعسگری یابن رسول الله.
السلام علیک یا حجت بن الحسن العسگری ,.......
ماشین رفت توو پارکینگ, از اتوبوس پیاده شدیم, سوار یه ماشین دیگه. با ماشین از یه خیابون عبور کردیم آ رفتیم توو یه پارکینگی دیگه. ... خلاصه به این کارا عجیب وادارمون کردند , من و الباقی همسفریا برا رسیدن به حرم امامان عسگریین خودمون اگه میگفتن سینه خیز هم میرفتیم.
از تونلهای بامزه ای رددمون کردن تا رسیدیم. در آستانه ی حرم , چشمها ناخداگاه بارانی میشد...........
سلام آقاجان.
امام هادی(ع).
سلام آقاجان.
امام عسگری(ع).
سلام خانمم.
مادر آقا امام زمان.
سلام خانمم.
عمه خانمِ آقا امام زمان.
دلم خون بود, ولی زمان کم... اول سر ضریح رفتیم, ضریحی که پوشیده بود و حرمی که در حال ساخت بود. فقط احساس سرافکندگی میکنی وقتی با چنین حرم و ضریحی روبرو میشی. ولی فقط ته دل شکسته خودت دلت خوشه که تونستی بیایی در محضرشون به زیارت.باید چنین لحظاتی رو با توان مدیریت کرد. چشمهای باروونی خودت رو پاک میکنی تا بتونی صحنها رو تمیزتر ببینی. سر به سجده ی شکر میبری و با خدا عشق بازی میکنی... سر از سجده که برمیداری، توو حرم امام هادی فقط مدام بندبند زیارت جامعه ی کبیره بر لبت جاری میشه... امام هادی شنیدم شوما خیلی دلنشین، دستهای وامونده و جامونده و غریب رو میگیرین... امام هادی..
وقت کمِ .
رفتیم پایین. سردابی که براش صحن وسیعی دارن میسازن. الله اعلم (چرا؟؟ شاید امنیتش بیشتر باشه؟! شاید اینجا شیعه جماعت بیشتر با صاحب الزمانش حرف داره؟!.......حدس جدیدی نتونستم بزنم. شما چی؟؟؟!!)
و... تمام فکر و ذهنم عمه . عمه . عمه ی نازنینِ خودم....
لحظات آخر بود ، بروبچه های کاروان داشتن روبروی گنبد جمع میشدن. در آستانه ی درب ورودی صحن منتظر همسفریامون ایستاده بودیم. چشمم قفل شده بود به سمت صحن و گنبد امام هادی(ع). امام عسگری(ع) و عمه... بازم حاجت و خواسته ی عمه جانم.....عمه جانم.....عمه جان...... آقاجان. یابن الحسن العسگری, ایها القائم منتظر...... شما رو به جان عمه تون قسم. عمه ی من رو هم ........