شب از نیمه گذشته بود که با اخویِ گرامی از حرم زدیم بیرون.
آره . اخوی گرامی . وجداناً یکی از دلایل راهی شدنم, همراهی و همیاریِ همین اخوی گرامیِ خودم بود. دمش گرم. الهی شکر , من یه دعای از عمق جان براش کردم, همون شبِ آخر, همون لحظات آخر.
خب البته همین روزهایی که دارم براتون اینجا تعریف میکنم, مستجاب شدس.
بله, دیگه اخوی رشیدمون رافرستادیم خونه ی بخت.
به این میگن دعای پرخیر و برکتِخواهری در حق برادر. بیبین آ یاد بیگیر.
شب از نیمه گذشته بود که با دلی خراش خورده از حریمِ حرمِ امامان معصومم, باب الحوائج, امام موسی کاظم(ع) و امام محمدبن علی الجواد(ع) بیرون اومدیم. نمیدونم چطور , یعنی هنوزنمی دونم چطور... چطور اون شبم رو تعریف کنم. به قلمروان نشده هنوز...
همین قدر بگم که کمتر از نیم ساعت خواب به چشمهای من اومد. چشمهایی که از شدت کم خوابی بینوا شده بود. نفسم توان بالا اومدن نداشت.
دیگه صبح شده بود , اذان رو گفته بودن که صدای تکبیرة الاحرام اخوی رو شنیدم. نماز صبح رو خوندیم و با سرعت تمام با همه ی اون ساک و کیف و .. از پله ها سرازیر شدیم. نفهمیدم چطوری و با چه سرعتی رسوندنمون فرودگاه. (آخه همش رو خواب بودم, حتی اون وقتی که داشتم ساکم رو دنبال خودم میکشیدم)
توی صف بودیم. در راه بازگشت. نفسم توان بالا اومدن نداشت., ولی اشکها خودش بی اختیار سرازیر میشد. خب دیگه نمی کشیدم از بی اختیار بودن اشکهام. آخه بقیه همسفریا هم , هرکدوم توو عالم خودشون سیر میکردن. و اشکهاشون.......
اینکه اینجا برای وصفِ اون لحظات فقط این جمله را پیدا کردم برای اینه که خدایی نمی تونم همه ی اونچه که از درونم می جوشید رو برات مکتوب کنم.
یه وقتش با خدای خودم نجوا میکردم:
مولای یا مولای , انتَ الحیُ و انا المیَت...
خدای من از تو غافل شدم و به گناه و خطا افتادم...
خوشا به حال اونهایی که مراقب اعمال خودشون بودن و این ایام , تووی این مکانها , به تو و اولیا تو نزدیکتر شدن......
مولایَ یا مولای...