صبح جمعه بود. ساعت از 9 گذشته بود. در زدم, حاج خانم خودشون اومدن در رو برووم باز کردن, خونه شلوغ نبود, پرسیدم حاج خانوم نیرووهاتون نیومدن؟ با همون لبخند همیشگیشون فرمودن نه خانومم بفرمایید توو, فقط خانوم خدیج اومدن توو حیات مشغولی شستن سبزیا هستن, بفرمایید.
برو بو کن زمین کربلا را کز آن جا بشنوی بوی خدا را
مگر ای کربلا خاک بهشتی که خاکی مشک بو, عنبر سرشتی
اگر خاکی به معجر کیمیایی بهشتی کعبه یی عرش خدایی
زمین کعبه همچون کربلانیست که او آغشته با خون خدا نیست
اگر خاک تو را دستی ببیزد به جای خاک اشک و خون بریزد...
نشسته بودم پای سبزیا, سبزیهایی که گذاشته بودیم آبش بره. داشتم برای مرحله ی اولش درشت خوردشون میکردم تا برای ریختن تووی دستگاه سبزی خوردکن مناسب بشن. سید هم تووی حیات پرده ها رو وصل میکرد. حاج خانم هم با یکی دیگه از خانمها مشغول تف دادنِ سبزی ها بودن. آقای عرب زاده چایی اول رو برای گرم شدن نیرووهاش آورده بود.
بفرمایید چایی. بفرمایید تا سرد نشده. بفرمایید.....
شب , اولن بارونِ نزدیک به محرم زمین ها رو خیس کرد و ناودونها رو سرشار از آب, تا مردم با خیس شدن دیوارهاشون, دستشون بیاد چقدر از مسیرِ باروون های خونه هاشون خرابس آ هیئت ها از خیس شدن فرش و موکتهای پهن بفهمن چقدر دیگه لوله پلیکا رو زانو و چسب و .........لازم دارن......