صبح بعداز نماز راه افتادم سمت خونه ی حج خانوم، هوا دیگه روشن شده بود که رسیدم.بازم وسطای زیارت رسیده بودم.داشت از ناله های دل زینب میگفت....
خوابِ راحت برا تو گریه براتون برا من...
نیزه خوردن برا تو. روو نی سراتون برا من..
علی اصغر برا تو.. اما ربابِ مضطر برا من....
لبِ خنجر برا تو.... بوسه به حنجر برا من.......
جنگ اینجا برا تو... جنگهای کوفه برا من...
سنگِ اینجا برا تو.... سنگهای کوفه برا من...
زخم غارت برا تو... زخم جسارت برا من...
پاره پیرهن برا تو... رخت اسارت برامن....
اما داداش سهم من یه خورده بیشتر شده: رووی نیلی برا من.... طفل سه ساله برا تو...
خواب دیدم که پدرآمده است
غم و اندوه بسر آمده است
عمه جان مژده بده کز پدرم
حمد و لله خبر آمده است
چشم روشن شود از مقدم او
عمه جان نور بصر آمده است
چند روزی است ندیده است مرا
کز سر شوق به سر، آمده است
پدرم آمده و همره او
بر سر نیزه قمر آمده است
عمه می گفت پدر رفته سفر
امشب اما ز سفر آمده است
خاکی و خونی و خاکستری است
از چه این گونه پدر آمده است
بشکستست چرا دندانش
مگر از شهر خطر آمده است
آمده تا که مرا هم ببرد
عمه جان وقت سفر آمده است