سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست خط ...

نظر

توو هواپیما بغل دستمون یک زوج جوان بامزه ای نشسته بودن که ماه عسلشون رو اومده بودن کرببلا، ظاهرا بعد از سفر هم دعوت داشتن جشن ازدواج دانشجویی. هرچی ما دو تا آباجی موقع حرف زدن دادو بیداد میکردیم و حرف میزدیم، این دوتا صداشون زیرِ خط شنوایی ما بود. من جهت ضایع نشدن هرچند دقیقه یکبار روو به سمت عروس خانوم میکردم و با لبخند فقط میگفتم بله بله ، چقدر عالیس. الهی شکر. الهی شکر.... (خب دیگه چیکار کنم. چیزی نمیشنیدم . اگه همش میگفتم نمی شنوم . عروس خانوم فکر میکرد همسفریاش مشکل شنوایی دارن).

آقا گرچه بد هستم     به تو دل بستم    ز می ات مستم

مولا حَرَمِت عرشم     کَرَمِت میلم     نَجَفِت عشقم

از اذان ظهر کمی گذشته بود که رسیدیم . سعی کردم تمام دعای توسل رو ، از لحظه ای که درب هواپیما برای خروج ما باز شد ، بلند شدیم بریم بیرون، از پله ها اومدیم پایین و پا رووی باند فرودگاه گذاشتم، رفتیم توو سالن انتظار ، باوضو شدیم جهت اقامه ی نماز جماعت... برلب جاری داشته باشم.

رسیده و نرسیده ، همه به توصیه مدیر و روحانی کاروان رفتیم سمت وضو خانه ، یه گوشه ای از سالن فرودگاه رو آماده کردن و روحانی کاروان ایستاد جهت اقامه نماز جماعت. صفوف نماز خیلی زود تشکیل شد. خدا عزّت و سلامتی به همگیشون عنایت فرماید. امور اداری خیلی سریع انجام شد و راهی شدیم.

 

.

کم کم دوباره لحظه ی دیدار میشود

اقبال و بخت با دل من یار میشود...

 

راهی شهر مولایم علی (ع) شدیم. راهی نجف... حال و احوال خیلیا هوایی شده بود...

در اولین سحری که سرشته شد گِل ما

نشست مهرِ علی در تمامیِ دل ما...

-    -            -