اروند...
پاهام که به زمین این منطقه آشنا شد، نمی دونم چرا، ولی............
پاهام یکباره به صحرای کربلا جوش خورد.قدم که برمیداشتم کف پاهام که با تیزی ریگهای روی زمین درد به جان می انداخت، حضرت رقیه(س) رو توی صحرای کربلا روبروم می دیدم. قدم که برمیداشتم...بچه های پا برهنه رو میدیدم که از ترس سربازای ابن زیاد پا برهنه روی ریگها و خارهای کف صحرا تا توان دارن می دون. هر کدومشون به یک سمت .
قدم که بر میداشتم . درد رو که کف پا احساس می کردم.......
التماس میکردم به حضرت رقیه(س) بیا بیرون . بیا بیرون خیمه . آتیش گرفته ها . بیا بیرون ............ بیا بیا عمه جان رو پیدا کن ........ بیا عمه زینب رو پیدا کن . بدو.............بدو سمت عمه ............ از عمه جدا نشی ها .......این سربازها رحم ندارن. رقیه جان نترس . نترس ........... عمه زینب رو پیدا کن . کنارش که باشی اتفاقی نمی یوفته .......... رقیه جان آروم باش .فقط حواست رو جمع کن دامن عمه از دستت رها نشه ها ....... بدو ..............
بعضی وقتا آدم رو توو آتیش می زارن
اگه شعله ور نشه از توو آتیش در میارن
میشه تووی معرکه باشی و بی خبر بیرون بیای؟
پا تووی آتیش بزاری، هیزم تر بیرون بیای؟